Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

رای

این لینک رو دوست داشتین ببینید و به هر وبلاگی دوست داشتین رای بدین. من به وبلاگهای مورد علاقم رای دادم.

حسی خاک خورده

براتون پیش اومده که دلتون بخواد یه حرفی رو به یکی بزنید ولی هر بار که اونو میبینید سکوت میکنید؟ زبونتون نمیچرخه که حرف دلتون رو بزنید. 9 سال پیش میخواستم حرفی بزنم به کسی که شاید اگر زبونم کار میکرد و اراده میکردم الان زندگیم تو این وضعیت نبود.وقتی تصمیم میگیری ساکت بشی باید انتظار اینو داشته باشی که ممکنه فردا دیگه دیر باشه. اما حرف دلم همیشه موند گوشه قلبم و هر از گاهی که دلم میگرفت یه سری به اون گوشه مینداختم و هی با خودم کلنجار میرفتم که چرا نگفتم.

وقتی از حس دیگری نسبت به خودت خبر نداری نمیتونی ریسک کنی و غرورت رو به خطر بندازی. از ترس اینکه ریجکت بشی از ترس اینکه به تمسخر گرفته بشی از ترس اینکه چگونه قضاوت میشی باز سکوت میکنی ولی اون حس قشنگ کنج قلبت رو دوست داری حتی اگه یه راز باشه برای همیشه.


اونقدر دیر میشه که میشی مادر دوتا بچه و زن خونه . اعصابت به هم ریخته هیکل داغون دور چشمت همیشه حلقه غم فریاد میزنه . اون حس کهنه و کهنه تر شده و غبار فراموشی روش نشسته.

یه روز به خودت میای تصمیم میگیری آدم باشی زن باشی به احساس خودت احترام بذاری میای یه دستمال تمیز برمیداری و اون گوشه رو گردگیری میکنی .میبینی داره میدرخشه خوشحال میشی زود میری جلوی آینه دستی به صورتت میکشی و میخوای حس زیبایی رو تجربه کنی.

از قضا تلفن زنگ میخوره و اونی که از همه جا بیخبره ناغافل پشت خطه اونم بعد از سالها . زنگ زده احوالتو بپرسه باورت نمیشه همین امروز که  تو تصمیم گرفتی حرف بزنی  اونم میگه که دلش برات تنگ شده و زنگ زده ببینه حال و روزت رو.

تمام قواتو جمع میکنی نفس عمیقی میکشی که یه کوچولو اون گوشه قلبت رو بهش نشون بدی شاید که تمام این سالها اون هم گوشه قلبش یه چیزی رو مخفی کرده باشه. تا میای حرف از حال و روزت بزنی میگه: نمیخواستم زیاد وقتت رو بگیرم فقط خواستم بگم برای فلان تاریخ برنامه ای نذارید دارم با فلانی نامزد میکنم.

در حالی که اشک تمام صورتت رو پوشونده خوشحالی که اون اونور خطه و تو این طرف و حالت رو نمیبینه. براش آرزوی خوشبختی میکنی و خداخافظ.

حس زیبا همونجا بمون حکمتی درش بود که تمام این سالها اونجا خاک خوردی بمون و خاک بخور تمام اون چیزایی رو که مغزت در مورد این حس قرقره میکرد درست بود برو بشین سر جات عجله نکن روزی یاد میگیری چه جوری پل بسازی باید زمانش برسه.

دندون و ژل نامرئی

ملودی بینهایت از دندونپزشک واهمه داره و تا اسمش میاد اشکهاش سرازیر میشه. چند سال پیش یه دندونش پر کردن لازم داشت و مجبور شد آمپول بزنه و از همونجا ترسیده شد.

پارسال هم تو ایران دو روز آخر سفر باز دندونش درد گرفت و نمیتونست طاقت بیاره واسه همین بردمیش دندون پزشکی و از ساعت 9 صبح تا 1 ظهر باهاش چونه زدیم تا حاضر شد آمپول بزنه داشتم دیوانه میشدم دیگه. زنگ زدم به خواهرم که بیا من دیگه تحمل ندارم و نمیدونم چکار کنم. از استرس حالم بد شد. واقعا درمونده و عاجز بودم چون این بچه هیچ جوره حاضر نبود دهنشو باز کنه .

بیچاره خانم دکتر که کلی باهاش کنار اومد تا تونست راضیش کنه. وقتی هم خواهرم اومد من از ساختمون رفتم بیرون گفتم تموم که شد زنگ بزن میام بالا.

دندوناش چند ماهیه که شروع به افتادن کرده و خیلی هم دیر و به سختی میفته .خیلیهاش اینجوریه که دندون جدید دراومده اما هنوز قدیمیه تو دهنش آویزونه. یکیشو به بهانه اینکه میخوام نگاه کنم با یه کم فشار درآوردم. یکیشم وقتی سیب میخورد خودش دراومد. سومی هم وقتی داشت لواشک میخورد کنده شد. خلاصه که هر کدوم یه داستانی داشت.

یکی از دندونهای نیشش مدت زیادی بود لق بود و کج شده بود به سمت بیرون ولی حاضر نبود دوندون رو من دست بزنم در حقیقت اعتمادش رو از دست داده بود و نمیخواست من دست به دهنش ببرم.

ولی شاکی بود که همکلاسیم بهم میگه دراکولا . گفتم کسی اجازه نداره شما رو مسخره کنه و باید به معلمت بگی اما اگر  این دندون رو  درش بیاری دیگه بهت نمیگه .گفت نه اشکالی نداره بذار بگن. یعنی بازم حاضر نبود .

بهش گفتم بیا یه ژل هست که برای دندونای ملینا خریدم که لثه ش رو بی حس میکنه . بیا امتحان کن اگه دیدی جواب داد اون وقت میشه بدون درد دندونت رو کشید.

قبول کرد منم رفتم سراغ کشوی داروها هر چی گشتم ژل رو پیدا نکردم. زود یه پماد که برای آفت دهان بود برداشتم و خیلی کم زدم سر انگشتم.

اونم دهنش رو باز کرد ولی من یه انگشت دیگه رو کشیدم روی دندونش یعنی عملا هیچی روی دندونش نذاشتم.

بعد بهش گفتم اوکی شد این ژل باید 5 دقیقه بمونه تا بی حس بشه بعدش میتونیم دندون رو در بیاریم. با اشاره پرسید میتونم دهنم رو ببندم.گفتم آره ولی نباید حرف بزنی.

تو اون 5 دقیقه روی کاغذ مینوشت که وای نمیتونم حرف بزنم. حس میکنم زبونم بی حس شده . وقتی 5 دقیقه شد بگو تا حاضر بشم. منم خیلی جدی گفتم باشه وقتی کاملا حس کردی که بی حس شده بگو.

روی کاغذ نوشت الان دیگه دندونم هیچ حسی نداره و بیا . به سختی جلوی خنده م رو گرفتم و برام جالب بود که این حرکت منتالی روی بچه تاثیر گذاشته بود و واقعا فکر میکرد چیزی حس نمیکنه.

گفتم روی ژل نوشته باید چشماتون بسته باشه تا بهتر عمل کنه . چشماشو بست و یه آن دندونش رو درآوردم اونقدر لق بود که با یه اشاره از جا دراومد.


کمی خونریزی داشت که طبیعی بود. گفت وای مامان اصلا درد نداشت لطفا از این به بعد از همین ژل استفاده کن. منم اسمش رو گذاشتم مجیک ژل که نامرئی هم هست.

دیگه نیازی به هیچ حرفی نبود و قصه این دندون هم به پایان رسید.


حرفاش

میدونم که همینطور که با مرگ عزیزانش کنار اومد با جدایی از من هم کنار میاد خودش رو خیلی محکم جلوه میده و وقتی باهاش حرف میزنم میگه من هر کاری تو بگی انجام میدم بگو بمون میمونم بگو برو میرم. این برای من عذاب آورتره چون هیچ وقت نمیگه من تو رو رها نمیکنم به هر قیمتی شده باهات می مونم نمیگه من بچه هام رو دوست دارم و میخوام در کنارشون باشم. میگه تو اگه منو دوست نداری برو برای خودت یه زندگی جدید بساز من حمایتت هم میکنم برو با یکی جدید آشنا بشو من همینم بیشتر از اینی که میبینی نمیتونم بهت حمایت و رسیدگی بدم. همش میگه دلیل اینکه آخر هفته میام به این فکر میکنم که این مردونگی نیست یه زن رو با دوتا بچه رها کنم واسه این میام که ملینا رو نگه دارم که تو به کارت برسی استراحت کنی یعنی یه جوری وجدانش هست که باعث میشه بیاد و نه احساسش.

میگه من به خوبی و بدون تو میتونم زندگی کنم بلدم چکار کنم که شاد باشم و به زندگیم به بهترین نحو برسم وقتی تو نباشی و مخارج شارژای خونت رو نخوام بدم به راحتی میدونم چه زندگی برای خودم بسازم شایدم از این کشور برم. این توئی که بدون من نمیتونی دوام بیاری این توئی که اگه من نباشم نیست میشی تو بدون حمایت من نمیتونی ادامه بدی یا خودت رو میکشی یا دیوانه میشی.

اما اگر سنگ جلو پام نندازی تا آخر عمرم هم هر هفته میام پیش بچه هام ولی اگر نخوای که بیام ماشین رو ازت میگیرم و رهات میکنم با این دوتا بچه تا ببینم چه جوری میخوای ادامه بدی.


باورم نمیشه

باورم نمیشه دستات
توی دست من نباشن
رو در و دیوار خونه
گرد تنهایی بپاشه
تو همونی که می گفتی تو دنیا
هیچ کی مثل من پیدا نمیشه
تو همونی که می گفتی قلبم
مال تو باشه واسه همیشه

باورم نمیشه چشمات
بره مال دیگرون شه
با غریبه اشناشه
با غریبه مهربون شه
تو همونی که می گفتی تو دنیا
هیچ کی مثل من پیدا نمی شه
تو همونی که می گفتی قلبم
مال تو باشه واسه همیشه

عنوان نداره

این بغض منو ول نمیکنه آخه. روی قلبم همه چیز سنگینی میکنه از عالم و آدم خسته شدم دیگه . دو روزه که رفته و حتی یه زنگ هم نمیزنه این کارش باعث میشه بیشتر تو تصمیمم مصمم بشم. کسی که بخواد زندگیشو نگه داره باید تلاش کنه من هیچ تلاشی ازش نمیبینم. داریم دورتر و دورتر میشیم از هم. انگار اونم بدش نمیاد که بره و رها بشه. تصمیم گرفتم هیچ کاری نکنم بذارم روزا همینجوری که هست بیاد و بره . با بچه ها هستم دیگه . خوبیم و روزها رو میگذرونیم فقط همین.

امروز با ملودی حرف زدم میگم تو خوشحالی؟ میگه از چی؟ میگم از اینکه ددی اینجا نیست دلت تنگ نمیشه میخنده و میگه : نه من اوکی هستم تو چی؟ گفتم منم خوشحالم که تو و ملینا هستین.

پرسید مامان برای تو کدوم مهمتره ؟ من و ملینا یا یه عالمه پول؟

گفتم معلومه تو و ملینا از همه دنیا برای من مهمتر هستین . خندید و گفت : آخه امروز معلممون میگفت خیلی قدیم مردم به خاطر پول بچه هاشون رو میفروختن و اونا رو به برده دارها میدادن. گفتم اون موقع ها اینجوری بوده ولی هیچ پدر و مادری بچشون رو ول نمیکنن.

گفت یادمه کوچیکتر که بودم ددی میگفت یه جایی تو شاپینگ سنتر هست که بچه هایی که اذیت میکنن رو میبرن اونجا پس میدن و به جاش یه بچه خوب میگرفتن. منم همیشه وقتی میگفتی بریم شاپینگ میترسیدم که منو ببرین و پس بدین.

گفتم عزیز دلم ددی اینو میگفته که تو شیطونی نکنی وگرنه همچین جایی اصلا وجود نداره و ما که بچه رو از شاپ نمیخریم که ببریم پس بدیم.


ملینا رفت روی پای ملودی نشست و سرش رو گذاشت روی سینه ملودی و دستش رو دور کمرش انداخت ملودی هم چشاش پر از اشک شد که ببین مامان این منو دوست داره گفتم معلومه که دوستت داره تو خواهر خیلی مهربونی هستی معلومه که عاشقته.


این ماه دیگه مقاله ها کمتر میشن و من نفس میکشم. به اون خانم هم جایزه بهترین مقاله رو دادن و قراره که هفته آینده تو جشن کالج بهش جایزه بدن. خوشحالم که با اینکه سر کلاس نبودم درس رو یاد نگرفتم ولی با تلاش خودم کارام بهترین جایزه امسال کالج رو گرفت. مبارک اون بنده خدا هم باشه. فکر نکنم برای سال جدید کارش رو ادامه بدم چون نمیتونم فرصت ندارم.


شکوفه های درخت گیلاس تو حیاط دارن میریزن و من همچنان دارم تو زمستون زندگی میلرزم.




درگیریهایم

نوشته هاتون رو خوندم و از اینکه این همه سعی میکنید بهم دلداری بدین و راهنمایی کنید ممنونم . ایمیلهایی هم از طرف دوست بسیار خوب و باارزشی برام رسیده که خیلی بهم کمک کرده و حداقلش متوجه شدم که راه رو اشتباه نرفتم.

اکثرا پیشنهاد داده بودین که برم مشاوره .درسته هر کدوم از شماها از دید خودتون و بر اساس نوشته های من نظر میدین یعنی دانش من و شما در مورد زندگی به اندازه تجربیات خودمونه و میدونم که بهترین راه مشورت با یه کارشناس در این زمینه هست.

من چندین بار پیش مشاور رفتم و حتی علی نمیدونست چون اول حاضر نبود با من بیاد دوم اینکه همیشه منکر این بود که مشکل داره سوم اینکه اگه میفهمید که دارم میرم مشاوره زود بهم میگفت آره تو مشکل روانی داری برو خودت رو درمان کن.

مشاورهای اینجا معیارشون با مشاور ایرانی خیلی متفاوت هست. هیچ گاه کسی رو به موندن و سازگاری کردن تشویق نمیکنن اگه ثابت بشه که طرف مقابل مشکل روانی داره. من یکی دو مورد از برخوردهای علی رو که گفتم بهم پیشنهاد دادن که در اولین فرصت جدا بشم و این آدم برای من و بچه هام ممکنه خطرناک باشه .حتی گفتن که دونه دونه کاراشو باید به پلیس گزارش بدم. اینجا کتک زدن و برخورد فیزیکی حداقل شش ماه زندان داره بعدشم اون شخص اجازه نداره تا شعاع چند کیلومتری خونه پیداش بشه وگرنه دستگیر میشه.

به همون اندازه هم آزار روانی و کنترل کردنهای مالی و رفت و آمد شخص و حتی توهین کردن و کوبیدن شخصیت کسی جرم بزرگی محسوب میشه و ارگانهای زیادی هستن که در این زمینه حمایت میکنن. یادمه زمانی که میخواستیم این خونه رو بگیریم خانمی که دنبال کارای ما بود بهم پیشنهاد داد که برای منو ملودی یه جا خونه اجاره میکنن و آدرسش رو هم به علی نمیدن و اینجوری ما در امنیت هستیم ولی من قبول نکردم .اون موقع اوج وابستگی ملودی به پدرش بود و من همچنان تو این رابطه موندم.

مشاورهای اینجا منو محکوم میکنن به اینکه چرا با این همه مشکل باز پیش این آدم موندم و کسی رو در جریان نذاشتم. اونها میتونن حتی علی رو از دیدن بچه ها محروم کنن اگر حس کنن که حضورش باعث ناراحتی میشه. ولی من در این مورد هم حرفی نزدم. اما به علی گفتم که تو چه وضعیتی هست تا حد خودش رو بدونه و این باعث شد که عقب نشینی کنه.

مشاور ایرانی هم پیدا کردم که برای هر ساعت 140 پوند حق الزحمه میگیره و اصلا امکانش نیست که بتونم با اون مشاوره داشته باشم. باید یه مشاور خوب در ایران پیدا کنم که بتونم تلفنی صحبت کنم و وضعیت رو توضیح بدم.

هر چی فکر میکنم میبینم تمام این سالها ذهنم آروم و قرار نداشته و همیشه استرس روح منو خورده و داغونم کرده. این مشکلات منو عصبی کرده بود و دائم سر بچم داد میزدم و تحمل کوچکترین اشتباهی رو نداشتم غافل از اینکه اون بچه بیگناه چون زورش به من نمیرسه حرفی نمیزنه و اطاعت میکنه. بچه ای که مونس منه سنگ صبور منه بچه ای که مثل آدم بزرگا منو میفهمه به من میگه: مامان چرا اصلا با بابا ازدواج کردی؟ چرا گذاشتی تو رو ناراحت کنه/؟

بارها وقتی علی فریاد میزد ملودی میدوید طرفش و میگفت بابا تو رو خدا مامانم رو ناراحت نکن اون مامان منه داره زحمت میکشه و تو باید بهش احترام بذاری.

بچه من تمام این مسائل رو دیده و شنیده ولی بازم میخنده و منو بغل میکنه. بارها علی وقتی با ملودی تنها بود ذهنش رو نسبت به من خراب میکرد و حرفایی میزد که بچه بعدش از من میپرسید که آیا واقعا اینطور بوده؟ شاخ در میآوردم که چرا این حرفا رو به بچه 7 ساله میگه؟

بهش گفته که من ایران نمیام چون از خانواده مادرت خوشم نمیاد چون آدمای خوبی نیستن. رفتی ایران با پسر دائیت بازی نکن چون پسر خوبی نیست. یا مادرت واسه این با من ازدواج کرد چون محتاج این بود که شوهر داشته باشه و جز من کسی اونو نمیخواست.

من هم در جواب میگفتم دخترم یه کم که بزرگتر شدی جواب این سوالات رو میدم اما الان فراموشش کن و اجازه نده این حرفای دروغ ناراحتت کنن.

چی بگم به بچه؟ منم اونو خراب کنم؟ این وسط گناه ملودی چیه؟ چند وقت پیش اتفاقی افتاده بود تو مدرسه که من رو شوکه کرد و باورم نمیشد که ملودی با یه پسر دعواش شده بود و اونو هل داده بود جوری که بچه دردش گرفته بود و پیش مدیر شکایت کرده بود. خیلی ناراحت شدم البته مدرسه چیزی نگفت ملودی خودش برام تعریف کرد. اولش خیلی عصبانی شدم و دعواش کردم که این راه برخورد با دیگران نیست ولی بعدش دیدم تقصیر منه که بچه این کارو کرده.من باید فشارهای عصبی رو از روی بچه بردارم تا آروم بگیره در حقیقت زنگ خطری بود تا من به خودم بیام و از اون روز خیلی در رفتارم تغییر ایجاد کردم و تا اونجایی که میتونم نمیذارم استرس داشته باشه. اگه اتفاقی بیفته ناراحت نمیشم و زود بهش دلداری میدم. بیشتر میبوسمش و بغلش میکنم.

از وقتی ملینا اومده دیگه مهلت نمیده اگه ببینه ملودی تو بغلم نشسته میاد و اونو هل میده که اینجا نشین.

مشغول شدنم به ملینا باعث شد از ملودی غافل بشم. اما باز دارم خودم رو بهش نزدیک میکنم تا این بچه هم دلش شاد بشه. از اینکه سفر ایران داریم خیلی خوشحاله و میدونم که بهش خوش خواهد گذشت. خیلی بچه با احساسیه و من میترسم که مشکلات ما باعث بشه این بچه در آینده به لحاظ احساساتی بودنش لطمه بخوره. روح من داغونه چه جور میتونم به روح بچم برسم وقتی خودم شاد نیستم؟

این افکار شب و روز با من هستن تو خواب هم منو رها نمیکنن زیاد کابوس میبینم و دلم یه خواب خوش میخواد.

گاهی هم دلم خواب ابدی میخواد.


پ.ن

فاطیما جان کامنت شما نصفه به دستم رسید .اگر میخواید خصوصی باشه بگید که تایید نکنم .



حرفای دلم

نوشته هاتون رو خوندم خیلیها لطف داشتن و دلداری دادن و مثل همیشه همراهیم کردن. چنتا پیغام خصوصی داشتم که اونها هم با محبت خودشون خواستن منو راهنمایی کنن و دلداری بدن. یکی فکر میکنه من بیمار روانی هستم که باید خودم رو به دکتر نشون بدم و معتقده که من زیادی خوشی کردم زده به سرم. یکی دیگه ضمن آرزوی سلامتی و شادی به این نتیجه رسیده که تمام نوشته هام بیخودیه و من برای اینکه از کمک مالی دولت استفاده کنم ظاهری از شوهرم جدا شدم چون شنیده که خیلیها تو انگلیس این کارو میکنن. دیگری فکر میکنه که من کلا برای اثبات توانمندیهای خودم دارم تو غربت به بچه هام ظلم میکنم . یکی برام نوشته که من لیاقت همسری که به فکرم هست رو ندارم و همون بهتر که برم با یکی در حد خودم ازدواج کنم. جالبن مگه نه؟


صبح که پاشدم اومدم پایین صبحانه ملودی رو بدم و راهیش کنم وقتی دیدم باباش روی زمین خوابیده و از سرمای زمین کز کرده خیلی دلم سوخت فکر کردم چقدر خودخواهم که این آدم اینجوری روی زمین خوابیده و من تو تخت گرم و نرم خوابیدم. اشکام سرازیر شدن که چرا باید اینجوری بشه چرا؟

با همه اعتمادی که به خودم دارم گاهی شک میکنم که نکنه راه رو اشتباهی رفتم نکنه که باید بهش فرصت بدم و نذارم زحمتای 13 سالم از بین بره. نکنه این چندرغاز پول دولت و خونه و ماشین باعث شده که مغرور بشم و فکر کنم که میتونم ولی بعد از پا دربیام.

ورزش کردم بعدش رفتم دوش گرفتم تو حمام زیر آب یه دل سیر گریه کردم .من که از این آدم بریدم چرا اونم به این راحتی منو گذاشت کنار؟ اون که عاشقم بود اون که وقتی صدامو نمیشنید دو روز تمام گریه کرد سر کار نرفت تا تونست رضایت پدرم رو بگیره.

آیا منم به همون اندازه بد بودم که به راحتی فراموش شدم؟ چی شده که وقتی از حمام اومدم بیرون و منو نیمه عریان دید راهشو کشید و رفت . هفته هاست که دستمون به دست هم نخورده حتی اسم هم رو صدا نمیزنیم. دیگه با هم فیلم تماشا نمیکنیم دیگه با هم آجیل نمیخوریم و نمیخندیم. هفته هاست وقتی از در میاد تو سلام هم نمیکنیم و اون دیگه نمیره سراغ اجاق گاز تا ببینه چی پختم. هفته هاست دیگه من برای دل اون نمیپزم .غذا رو نمیچشم و سخت نمیگیرم که خورش جا بیفته.

هفته هاست که وقتی نیست دیگه نیست زنگ هم نمیزنه که ببینه زنده ایم یا مرده. هفته هاست که وقتی میرم خرید دیگه سراغ لباس مردونه ها نمیرم که براش یه چیزی بخرم. هفته هاست که نه اون میپرسه و نه من جواب میدم. هفته هاست که از هم دوریم. هفته هاست که قربون صدقه هم نمیریم.هفته هاست که بالشش دیگه کنارم نیست . هفته هاس که بوی عطرش تو تختم نیست .هفته هاست که دیگه بازوشو دور من حلقه نمیکنه هفته هاست که دزدکی گردنم رو نمیبوسه. هفته هاست که بغض لعنتی رهام نمیکنه. هفته هاست که داره سیگار دود میکنه و مشروب میخوره هفته هاست که همدیگرو از دست دادیم.هفته هاست که نمیدونم چی درسته چی غلط.


میدونم با یه ذره محبت از جانب من پر میکشه به سمتم و میدونم که هنوزم عاشق منه میدونم کوتاه بیام همه چیز برمیگرده به حالت اول .میدونم که خیلی سعی میکنه خودشو عوض کنه کما اینکه این آدم اون آدم 13 سال پیش نیست و خیلی عوض شده چون خودش خواست . میدونم که منتظره بگم میام اونجا و باهات زندگی میکنم. از خداشه که همین فردا بریم پیشش و با هم زندگی کنیم. میگه ملینا رو نگه میدم برو سر کار و برای خودت مستقل باش و شیفت عصر کار میکنه که من بتونم روز درس بخونم یا برم سر کار. خودش ارتقاء شغلی پیدا کرده. از سپتامبر هم درسش رو شروع میکنه و برای دوسال درس میخونه تا پست مدیریت رو بگیره و حقوقش هم خیلی بیشتر میشه و میگه همه جوره بهتون میرسم که کمبودی نداشته باشین. میگه به جز ما کسی رو نداره و آرزو میکنه که ما پیشش باشیم.

همه اینها قشنگه و امکان پذیر . اما من نمیتونم بهش اعتماد کنم چون دست خودش نیست چون اگه من این خونه رو تحویل بدم و برم دیگه بهم پس نمیدن اگه اینجا رو از دست بدم دیگه استقلال مکانی نخواهم داشت .نمیدونم برم آیا به قولهاش عمل میکنه؟ رفتارش خوب میشه؟ واقعا میشه بچه رو بذارم پیشش و با خیال راحت برم سر کار؟ من خودخواه نیستم ولی نمیخوام قدم اشتباهی بردارم. 9 سال پیش به این جدایی فکر کردم ولی عملیش نکردم و تمام این 9 سال به خودم لعنت فرستادم که چرا ادامه دادم. میترسم که 9 سال دیگه هم افسوس حالا رو بخورم زمانی که دیگه جوون نیستم و فقط زندگی میکنم چون زنده هستم. هر جای قلبم رو میگردم اثری از عشق پیدا نمیکنم هم دوستش دارم هم ندارم . هم میخوام بندازمش دور هم دلم نمیاد. تصمیم گیری سخته .یه لحظه میگم حقش بود یه لحظه میگم گناه داره. هم خودم اذیت میشم هم اون. البته اون میگه با این وضع هم راضیه و فقط نمیخواد ملودی ناراحت بشه .تو هفته های اخیر هم دیگه حتی سعی نمیکنه به من نزدیک بشه و انگار با این قضیه داره کنار میاد. 


بلیط ایران رو خریدم منو بچه ها تابستون میریم ایران تا من کمی استراحت کنم فکر کنم با خانوادم صحبت کنم و بهشون بگم که قضیه از چه قراره.اما اول باید تکلیف خودم رو با خودم مشخص کنم. گفته برای روز پرواز مرخصی گرفته تا ما رو برسونه فرودگاه. بلیط رو خودم خریدم خیلی هم گرون بود ولی لازم دارم که برم حال و هوایی عوض کنم. بهش گفتم اگه بخواد اونم میتونه با ما بیاد و بره خونه خواهرش ولی گفت دلش نمیخواد بره ایران.


در رابطه با اینکه میتونه برامون مشکل درست کنه وقتی که ایران هستیم. فکر نمیکنم این کارو بکنه چون میدونه که ملودی باید بره مدرسه و این ظلم رو در حق بچه انجام نمیده. برای طلاق ایرانی هم شاید مثل طلاق اینجا بی هیچ مشکلی کار رو تمام کنه. چون شخصیت غیر قابل پیش بینی داره واقعا نمیتونم از قبل حدس بزنم که چی پیش میاد.

من که همین الان دنبال یه رابطه جدید و یه آدم جدید نیستم اونم نیست اما خوب نمیتونم بگم که در آینده پیش نمیاد این چیزیه که در آینده برای هر دومون ممکنه پیش بیاد. اون میتونه با کسی که بهش میخوره خوشبخت باشه منم همینطور. ولی من نمیتونم این آدم رو برای همیشه کات کنم از زندگیم چون دوتا بچه این وسط موندن و این حق رو دارن که پدرشون رو ببینن. به من میگه اگه نخوای من بیام خونه اوکی نمیام اما هر هفته بچه ها رو میام میبرم و پول شارژای خونه رو هم قطع میکنم هر چی هم قانون بگه پول نفقه بچه ها رو میپردازم. اما بعدش ببین چه زندگی برای خودم بسازم. خونه رو میفروشم چون نیازی به خونه سه خوابه ندارم و یه برنامه هایی دارم برای آیندم بعد از اونم شاد زندگی میکنم و لذت میبرم تو هم بمون با دوتا بچه و اونا رو بزرگ کن من هر جای دنیا که باشم پدرشون هستم.

من موندم و یه دوراهی که اولیش شادی بچه هامه و سایه باباشون که بالای سرشونه .دومی شادیه خودمه و یه شروع تازه و آینده ای روشن و شایدم مبهم.


کجاست یاری دهنده ای که مرا یاری کند؟