Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

پول ؛ خرید و درهمانه

چی بپوشم؟ سوالی که همیشه پیش میاد و بعدشم به این نتیجه میرسم که باید برم خرید . اونقدر حالم خوب میشه که نگو یعنی خرید برای من مثل قرص تقویتی هستش و حالمو خوب میکنه . از دیدن لباسها و کفش و کیف ها به وجد میام دست خودم نیست دلم میخواد همه پولم رو خرج لباس کنم. اما اکثر وقتا هم دست خالی میام خونه چون اگه لباسی که تو تصورم هست رو پیدا نکنم خرید نمیکنم. اما دیگه به خودم قول دادم سختگیری نکنم و هر چی که تو تنم زیبا بود رو بخرم و بیخیال تصوراتم بشم. پایه خریدم برای هر کسی که بخواد از صبح بره شاپگردی تا شب. یعنی غذا هم نخورم برام مهم نیست ولییییییییی یه چیزی رو اعتراف میکنم که من برای دیگران خیلی بهتر از خودم خرید میکنم و راحتر انتخاب میکنم و بیشتر هم پول میدم.  

چه خوبه که آقایون پول ساز باشن و خانمها هم همچین زیبا خرجش کنن ، خدائیش درست نمیگم؟ درسته که زن هم میتونه کار کنه و پولشو خرج کنه اما خالی از این مسائل کارت آقا تو کیف آدم باشه و از دم خرید کنی خیلی میچسبه. بعدشم که میای خونه همسرت منتظرته که بیای و با هم نوشیدنی گرم (تو سرما) با هم نوش جان کنید و شما هم هی لباسا رو بپوشی و جلوش رژه بری و اونم قربون صدقه تو و قد و بالات بره و اصلا نپرسه چرا و کجا و  چند؟ 

 

مردی که پولسازه اعتماد به نفس بالایی داره چرا؟ چون میدونه که میتونه نیازهای مادی خانوادش رو تامین کنه و کم نمیاره. خوب بعضیا هم از اعتماد به نفس زیادی یه خرابکاریهایی میکنن که اونا جزو بحث من نیستن. الان اگر از شما بپرسن علم بهتر است یا ثروت چی میگین؟ اعتراف کنید  

 

دیروز دوستم نزدیک به هزار پوند برای خودش خرید کرده که میخواد بره یه هفته ایران و برگرده بعد هیچی هم برای شام حاضر نکرده استرس نداره اومده پیش من گپ بزنیم همسرش تماس میگیره که عزیزم من خسته ام از سر کار اومدم تو خونه نیستی. میگه پیش دوستم هستم و نیم ساعت دیگه میام. اونم میگه باشه قربونت برم برای شام نگران نباش میریم بیرون شام میخوریم. ما رو هم دعوت کرد ولی من قبول نکردم. یعنی اینجور آدمها رو که میبینم روحم شاد مبشه کیف میکنم از اینکه به طرف مقابلشون استرس وارد نمیکنن . چندین ساله من این خانواده رو میشناسم و واقعا از اینکه روابط به این زیبایی دارن  کیف میکنم و بیشتر تمایل دارم باهاشون در تماس باشم چون حالم رو خوب میکنن با حرفای قشنگ با رفتارهای محترمانه و زیبا و محبتهای بی  دریغشون.  

  

هر وقت با این دوستم خرید میرم بهم خیلی خوش میگذره چون هیچ موج منفی نمیفرسته و همه جوره هم پایه س با آدم میخنده غذا میخوره شوخی میکنه و با یه عالمه خرید هم برمیگردیم خونه. چقدر حضورش برام ارزشمنده و چقدر خدا منو دوست داشته که با این خانواده آشنا شدم .  

 

پول مهمه عشق هم مهمه اخلاق هم مهمه خانواده هم مهمه ولی بازم پول مهمه مخصوصا این روزها .. برای اونایی میگم که میخوان کوچ کنن وگرنه ما که فقط اخلاق و خانواده ملاکمون بود .

بیمه

*ابران که بودم معمولا بچه ها بیشتر پیش خانوادم بودن و من با دوستام تایم میگذروندم. وقتی قرار شد بریم عروسی ملینا پیش مامانم موند و ملودی با من اومد البته که دلم میخواست ملینا رو هم ببرم ولی مامانم اصرار کرد که بذار پیشم بمونه و تو هم از مهمونی لذت ببر. وقتی رسیدیم اونجا ملودی خیلی هیجان داشت و دوست داشت بره ببینه تو عروسی ایرانی چه خبره. بعد از اینکه همه جا سرک کشید اومد کنارم نشست و شروع کرد به غر زدن که وای اینجا همش دارن غذا میخورن میرقصن و یا نشستن دارن حرف میزنن. ازم خواست موبایلم رو بهش بدم که بازی کنه منم قبول کردم . بعد گفت میخواد بره از کیک عکس بگیره و باز اجازه گرفت که موبایلم رو ببره. من هم با دوستم سرگرم حرف زدن بودیم دیدم با چشم گریون اومد که مامان یه اتفاق بد افتاده و اینکه داشتم فیلم میگرفتم موبایلت افتاد تو آب. داداشم رفت ببینه کجا افتاده بعد از چند دقیقه دیدم همه آستینش خیسه و موبایلم تو دستشه. تو یه عمق یه متری افتاده بوده و چون در حال فیلم گرفتن بوده همونجور تو آب روشن بوده و فیلم میگرفته. باتریش رو هم نمیشد در بیاریم کلا این مدل رو نمیشه باز کرد. ولی یکی بهم گفت این نوع موبایلها ضد آب هستن و مشکلی پیش نمیاد. 

خلاصه که همش خاموش روشن میشد و منم گذاشتمش تو کیفم. خیلی عصبانی بودم چون موبایل خیلی کاربردیه و وسیله دستمه از همه مهمتر کلی عکس  و فیلم باهاش میگرفتم و حالا دیگه این امکان نداشت از همه مهمتر اینکه خیلی موبایلمو دوست دارم . فرداش هم گذاشتمش جلوی آفتاب و همه آبش بخار شد و شروع کرد به کار کردن ولی فقط دوربینش از کار افتاد و هیچ جوری درست نمیشد. 

من هم اینجا بیمه ش کرده بودم و خوشحال بودم وقتی برگردم از طریق بیمه یا درستش میکنم یا یه دونه نو میگیرم. اما نمیدونستم که باید به اسم خودم باشه . موبایل به اسم علی هست و هنوز به نام من ترانسفر نکرده واسه همین نمیتونم از بیمه استفاده کنم.  یک سال بیخودی پول دادم و شرکتی هم که موبایل رو ازشون گرفتیم میگه تا پایان قرارداد باید صبر کنیم . 

 میخوام از سیستم بیمه اینجا بگم که بر اساس اعتمادی که به مردمشون دارن هزینه های درمانی رو قبول میکنن. یه خانم آقای ایرانی رو تو مطب دکتر دیدم آقاهه هم بینیش رو عمل کرده بود و ساکن انگلستان بودن . ازم پرسید شما هم اومدین نامه بگیرین؟ پرسیدم چه نامه ای؟ گفت نامه واسه بیمه که وقتی برگشتین از بیمه پول بگیرین. گفتم نه ولی مگه میشه این کارو کرد؟ و اینکه شما عمل زیبایی انجام دادین و ربطی به بیمه نداره. خندید و گفت : من قبل از اینکه بیام خودم رو بیمه سفر کردم و با پرداخت پول کمی میتونم پول عملم رو پس بگیرم. باز هم برای من قابل قبول نبود چون عمل زیبایی همه جا خصوصیه و هزینش به عهده بیمار هست.  

اما اون آقا گفت که از دکتر نامه میگیره که ایشون بر اثر ضربه بینیش شکسته و باید اورژانسی عمل میشده و انحراف بینی هم داشته که دکتر همزمان اونم عمل کرده و چون حالت اورژانسی داشته بیمه اینجا هزینه عمل رو برمیگردونه.   

 

خوب دکتر تو ایران که پولش رو گرفته این آقا هم عمل زیباییشو انجام داده و می مونه پولش که اونم برمیگرده به حسابش. حالا این وسط وجدان و انسانیت چقدر ارزش داره ؟صفررررر.   تازه کلی هم ذوق میکردن که راهشو پیدا کردن از همه بدتر اینکه آقای دکتر که باید این جور مسائل رو رعایت کنن با دادن اون نامه ساپورتش میکنن . خوب اینم راهیه برای کسانی که اهلش هستن. ما که نبودیم و نیستیم و کلا معتقدیم این نونا خوردن نداره.

 

سفرنامه ایران

هوای گرم شیراز که پوستم رو نوازش کرد باعث شد اشکام سرازیز بشن ، خدایا شکرت که امسال هم موفق به دیدن خانوادم شدم. مثل دفعات قبل خانواده م اون طرف شیشه منتظرن که بریم پیششون و مثل همیشه مامور چک پاسپورت فس فس کنان ما رو منتظر گذاشته . در این میون خواهرم میره و چمدونها رو تحویل میگیره .بچه رو دستم خوابیده نمیدونم روسریم رو جمع کنم یا بچه رو بگیرم بابام داره اصرار میکنه که اجازه بدن بیاد اینور بچه رو ازم بگیره . ولی مامور پاس کنترل میگه که باید بچه پیش من بمونه. دیگه نوبتمون شده و داریم میرسیم اول صف. با اینکه مدارکم مشکلی ندارن ولی استرس دارم که نکنه الکی ایراد بگیرن و نذارن رد بشیم . همه چیز به خوبی تمام شد و خانواده نازنینم رو در آغوش گرفتم.  بهترین لحظات همون زمانیه که اشک شوق سرازیره و روزهای در کنار هم بودن پیش روت هست. 

دو سه روز اول برای رفع خستگی کافی بود. خونه جدید رو دوست داشتم و اتاقی که مامانم به ما اختصاص داده بود همه جوره عالی بود. ملینا هم تخت خوابش رو دوست داشت و راحت میخوابید.  بچه ها بی صبرانه منتظر سوغاتی هاشون بودن و یکی دو روز اول رو خونه مامانم موندن.  

روزای اول ملینا اصلا با کسی جور نبود و دائم به من چسبیده بود و گریه میکرد حتی اگر کسی باهاش حرف میزد این  بچه گریه میکرد و میگفت کسی نگاهم نکنه. واسه همین هیچکی سراغش نمیومد تا اینکه کم کم باهاشون دوست شد و اسم همه رو یاد گرفت. چنان باهاشون  دوست شده بود که دیگه کمتر سراغ من میومد و بیشتر کنار دادشم و بابام بود. 

 

چند روز بعد از رسیدنم پسر خاله م که دوست دکتر ....... بود منو برد مطب دکتر و برای سه روز بعدش هم وقت عمل گرفتیم . باورم نمیشد که به این زودی وقت عمل داد. تو همون سه روز هم کارای پذیرش رو انجام دادیم و راهی اتاق عمل شدم. برای اولین بار بود که اتاق عمل میرفتم ولی اصلا استرس نداشتم و خیلی هم راحت بودم . اتفاقا اولین نفر هم بودم و خوشحال بودم که زودتر از بقیه کارم انجام میشه. تحقیق هم نکرده بودم و میدونستم که دکتر ساریخانی تو شیراز بهترین جراحی های بینی رو انجام میده. 

وقتی به هوش اومدم خواهرم پیشم بود و لبهام رو با پارچه خیس میکرد .واقعا خوش شانسم که همچین خواهری دارم که مثل پروانه دورم میچرخید و یه لحظه هم تنهام نمیذاشت. البته در کنارش دوستای بسیار با محبت و مهربونم هم  بودن که سر اینکه کدومشون بمونن دعوا بود اما از اونجایی که باخواهرم راحتر بودم خواهش کردم که اون بمونه.  

فردای اون روز هم مرخص شدم و  رفتم خونه. مامان و بابام و خواهر جونم خیلی بهم میرسیدن و از بچه ها هم بهتر از من نگهداری میکردن.   خلاصه که خیلی راحت بودم و از اینکه خانوادم در کنارم بودن بینهایت شاد بودم.  

از دست این ملینا خانم هم کمی رها شده بودم و وقتم مال خودم بود. اونقدر همش به من چسبیده که وقتی کنارم نبود استرس میگرفتم دلم تنگ میشد و هی زنگ میزدم که حالشو بپرسم.  

 

هفته بعد از عملم دوستم با معده درد شدید راهی اتاق عمل شد و من که قرار بود محبتهاشو تو شادیها جبران کنم رفتم بیمارستان که در کنارش باشم ولی حالم خوب نبود وداشتم بیهوش میشدم واسه همین راهی خونه شدم. 

اون روزا بسیار ضعیف شده بودم و برای اینکه وزنم بالا نره غذای کامل نمیخوردم و همین باعث شد راهی بیمارستان بشم. مامانم هر روز التماس کنان مثل بچه ها غذا بهم میداد و من هم لوس میشدم و نمیخوردم ولی مامانم پیروز شد و تا غذامو تمام نمیکردم از کنارم تکون نمیخورد. 

راستی موفق شدم جشن عروسی هم برم و خیلی هم بهمون خوش گذشت واقعا که خانمای ایرانی همه مثل سلبریتی ها اومده بودن .میون این همه آدم من ساده پوشیده بودم و ساده هم آرایش داشتم.ملودی خیلی از عروسی خوشش اومده بود و میخوااست با موبایلم از همه جا فیلم بگیره که موبایل نازنینم رو انداخت تو آب و حالم اساسی گرفته شد. البته موبایلم بیمه س اینجا ولی خوب مشکل این بود دوربینش از کار افتاد و من نتونستم زیاد عکس بگیرم. 

دوربینم هم شارژ نداشت و کلی از عکسا موند پیش دوستام که باید برام ایمیل کنن. 

  

دو هفته بعد از عمل دیگه شیراز گردی و رستوران گردی شروع شد و من دیگه خونه نبودم. با لطف خانوادم بچه ها می موندن پیش مامانم و من میرفتم با دوستام و جای همه خالی میگشتیم. من با بینی عمل کرده ، دوستم با معده عمل کرده ، اون یکی با پای تو گچ و یکی دیگه دستش رو عمل کرده بود و بقیه هم سالم بود مثل یه تیم از بخش اتفاقات اومده ، به همه رستورانهای شیک سر میزدیم و غذاهای خوشمزه رو امتحان میکردیم. گاهی اونقدر میخندیدم که اشکامون سرازیر میشد و من تمام اون لحظات شیرین رو با تمام وجودم میبلعیدم و لذت میبردم. ذهنم رو از تمام مسائل بد دور میکردم و از بودن با اونها کیف میکردم.  

اصلا دلم نمیخواست اون روزها تمام بشن .کم کم بابا شاکی شد که خونه بمون ما هم ببینیمت و حق داشت که اعتراض کنه .واسه همین یکی دوبار دوره مهمونی رو انداختیم خونه مامانم که در کنارشون باشم. مسافرت به دیار پدری هم بهترینهای سفرم بود و محبتهای بی دریغ عمه و عموهام و بچه هاشون باعث شد که چند روزی بیشتر بمونیم. یه سفر کوتاه یک روزه هم به اصفهان شهر دوست داشتنی من داشتیم که اونم خوش گذشت. 

 

با داداش کوچیکه هم جاهای باستانی و بازار وکیل رو رفتیم تا ملودی برای پروژه تابستونش عکس بگیره . زیارت شاهچراغ بهترینش بود چون ملودی غرق اون همه نور و درخشش شده بود و فکر میکرد که رفتیم خونه پادشاه. براش توضیح دادم که اونجا محل زیارته و اونم با گیجی نگام میکرد.  

یه سر زدیم به دارالرحمه شیراز و فاتحه فرستادیم برای از دست رفتگان. باز همونیهای فامیل شروع شد و سعی میکردم به همه حتی الامکان سر بزنم که جای دلخوری نمونه. 

روز تولدم هم باز دوستای گلم و خانوادم شرمندم کردن و برام سورپرایز پارتی گرفتن و من باز غرق لحظات شاد شدم.  دوستام با مامانم جور شدن و قرار شد کاری به من نداشته باشن و در نبودم برن پیش مامانم.  

فدای خواهرم بشم که بهترینه و تا روز آخر سعی میکرد همه جوره به من برسه و نمیذاشت حتی ملینا به من نزدیک بشه دائم این بچه رو بغل میکرد غذاشو حاضر میکرد و ملودی هم همش خونه اونا بود و با دختر خواهرم میرفتن تفریح. هر روز میومد یه سر بهم میزد و آب کرفس و جعفری میاورد واسه کبودیهام . آب میوه های مختلف با دست میگرفت و میآورد کافی بود ازش یه چیزی بخوام زندگیشو میذاشت و خودشو میرسوند .همسرش هم حمایت میکرد و میگفت تا روزی که خواهرت ایرانه نگران نباش و به خواهرت برس و براش وقت بذار. تا جایی که صدای خواهر شوهراش در اومد که تو چقدر به خواهرت میرسی و از داداش ما غافل شدی که البته شوهر خواهرم همه رو سر جاشون نشوند و مجبور به عذر خواهی شدن. 

 

یه عالمه هم خرید کردیم که باز دوستام و خانوادم منو شرمنده کردن و تمام چمدونام با سوغاتیهاشون پر شد و چقدر سخت گذشت روزهای آخر که پر بود از غصه و ناراحتیه دور شدن از این همه مهربونی و محبت و آدمهای دوست داشتنی . 

بغض روزهای آخر سفرم خیلی نمایان بود پدر و مادرم حالشون از من خیلی بدتر بود واسه همین نمیتونستم تو چشماشون نگاه کنم تلنباری از غم رو میدیدم و گریه های یواشکی مامانم و اشکهای پنهانیه بابام سر سجاده. 

ملینا و ملودی هم تحت تاثیر این حالتها ناراحت بودن مخصوصا ملودی که درک میکرد و بیشتر غصه میخورد. ولی باید برمیگشتیم به غربتی که سالها پیش خودمون انتخابش کردیم. با یه دنیا اشک و دلتنگی با بهترینهای زندگیمون وداع کردیم و راهی خونه شدیم.

علی هم یکی دوبار تماس گرفت و کوتاه با هم حرف زدیم بعدشم که تو فرودگاه اومد دنبالمون.

 ادامه دارد ....

 

 

   

 

 

ما برگشتیم خونه

سلامی دوباره ، ما چند روزیه که برگشتیم خونه ولی چون اینترنت نداشتم نمیتونستم آپ کنم ممنون که به فکر ما بودین . همین الان اینترنت و تلفن وصل شد و من اومدم که بنویسم . سفر و ایران همه عالی بودن فرصت کنم میا م مینویسم.  

ملودی هم رفت کلاس  چهار و از خوشحالی تو پوستش نمیگنجه.  

ملینا هم همچنان اذیت میکنه و خوشمزه و دوست داشتنیه. پدرشون هم میاد بچه ها رو میبینه و زندگی خودشو داره. 

من هم کالج بهم جا داد و مهد هم به ملینا جا داد حالا که همه چیز اوکی هست دو دل شدم چون این رشته و مشاغل مربوطه به اون رو دوست ندارم مثل همیشه گیر کردم که چه کنم. میام مینویسم که چرا. 

دلم هنوز ایرانه و هر صبح با رویای اینکه تو خونه مامان بابام هستم چشم باز میکنم. 

ضعف بعد از جراحی هم بهتر شده و نسبتا خوبم. 

نتونستم بهتون زنگ بزنم منو ببخشید ولی همین که زیر آسمونی بودم که شما هم بودین کلی انرژی میگرفتم و خوشحال بودم که بهتون نزدیکتر شدم. 

نگران نباشید خوبیم. میبوسمتون