Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

سفر به ایران

سلام دوستان عزیزم منو یادتون هست؟ مهسا هستم


سفر امسال سورپرایز بود خود عید فطر ظهر رسیدیم شیراز بعد از یه سری معطلی و گیر تو فرودگاه خواهر و داداشام اومده بودن دنبالم .مامان بابام خبر نداشتن و منتظر بودن که بچه ها واسه نهار برن خونشون.ما تو راه بودیم مامانم هی زنگ میزد رو گوشی خواهرم که کجایین ؟ دیر نیاین .میگفت همین امروز همتون کار دارین دیر میاین.

خلاصه رفتیم در خونه که رسیدیم مامانم به خیال اینکه داداشم هست تو آیفون نگاه نکرد همینجوری در رو باز کرد ..رفتیم بالا دیدم در آپارتمان بازه مامانم هم از تو آشپزخونه غر میزنه که چرا دیر اومدین. رفتم جلو و سلام کردم مامانم یه آن شوک شد برگشت سمت در منو دید..

زبونش بند اومده بود و با دست هی به بابام اشاره میکرد واقعا نمیتونست حرف بزنه .. یه آن پشیمون شدم از سورپرایز کردنشون. چند ثانیه بعد شروع کرد به اشک ریختن و قربون صدقه رفتن. بابام هم گریه میکرد و منم هق هق گریه میکردم.

از ذوق نمیتونست روی پاهاش  وایسه منم بردمش نشوندمش روی مبل و خواهرم کمی آب بهشون داد تا آروم شدن. بعد شاکی شدن که چرا به ما خبر ندادی گفتم میخواستم روز عید فطر خوشحالتون کنم.

تا عصر یه سره گفتیم و خندیدیم بعدش سوغاتیا رو بهشون دادم همه کادوهاشون رو دوست داشتن خدا رو شکر.

عروس خانوم هم بود در کل دختر خوبیه و آرومه .من تو این مدت شناختی ازش پیدا نکردم چون پدرش بیمارستان بستری بود و این طفلک هم گرفتار بود. متاسفانه چند روز پیش هم پدرش به رحمت خدا رفت.

هفته های اول به تدارک کارای عروسی گذشت که عالی بود. عروسی داداش لذت داره .وقتی از آرایشگاه اومد خونه تو لباس دامادی که دیدمش اشکام سرازیر شد و یه دل سیر بوسیدمش.هزار ماشالا داماد شایسته و خوش تیپی شده بود.

عروسی هم به بهترین نحو برگزار شد خیلیها کم لطفی کردن نیومدن و بدتر از همه اینکه خبر ندادن که نمیان و کلی غذا اضافه بود که اگه گفته بودن نمیان جایگزین دعوت میکردیم .

عروس هم زیبا شده بود و کلا برازنده همدیگه بودن.

ده روز مهمون از شهرستان داشتیم که این قسمتش سخت بود چون پذیرایی از اون همه آدم تو آپارتمان مشکل بود .در هر صورت تلاش کردیم که بهشون خوش بگذره.

بعد از رفتن مهمونا با مامان بابا هر روز یه جای دیدنی شیراز رو میرفتیم که بهترین قسمت سفر بود. تخت جمشید هم امسال موفق شدم برم .دوستام و فامیل هم محبت داشتن جوری که صبحانه ها هم دعوت بودم بعد میومدم خونه لباس عوض میکردم میرفتم نهار باز میومدم خونه استراحت میکردم و حاضر میشدم برای شام.

از هر چی منوی غذا بود زده شده بودم دلم یه غذای ساده خونگی میخواست واسه همین چند روز استاپ کردم و فقط دستپخت مامانم رو میخوردم.

خانم داداشم و خواهر م هم مثل همیشه همه جوره به بچه هام میرسیدن و من خیالم راحت بود در کل این مدت واسه خودم بودم و هیچ کسی هیچ جا نمیذاشت من دست به سیاه سفید بزنم. تبدیل شده بودم به یه زن چاق تنبل که همش تو رستورانا و آرایشگا ه ها و سونا و جکوزی بود. در کل برای کوتاه مدت لایف استایل باحالی داشتم .....

بچه ها سفر ایران رو دوست داشتن و زبون فارسی شون کلی پیشرفت کرد خصوصا ملینا که دیگه آبرو برای من نذاشت .در جهت تربیت بچه هر چی تلاش کرده بودم تو سفر ایران همه بی تاثیر بود. یه جورایی بچه هام برخورد بچه های تو ایران رو کپی  میکردن و زیاد حرف شنوی نداشتن.

خوشحال بودم از اینکه در سفر هستیم و قرار نیست اونجا زندگی کنیم چون سبک زندگی خیلی متفاوت بود از همه مهمتر کنترل بچه ها مشکل بود.منم اجازه دادم که تفریح کنن آزاد گذاشتمشون و سخت نگرفتم. به محض اینکه برگشتیم خواب و خوراک و رفتارشون و روتینشون برگشت به حالت قبل.تنها دلتنگی براشون مونده که هنوزم هر دو شدیدا دلشون برای خانوادم تنگ شده.

یونیفرماشون رو حاضر کردم کارای سرویس ملودی و اعتراض برای مدرسه ملینا انجام شده و هر دو همین پنج شنبه میرن مدرسه.

روزی که رسیدم اینجا پدر بچه ها اومد دنبالشون و منم چند روز فرصت داشتم به کارام برسم و از همه مهمتر استراحت کنم .خستگی راه و ترانزیت طولانی دبی منو از پا در آورده بود .بچه ها که رفتن موبایلم رو خاموش کردم و خوابیدم .

تا چند روز گیج و خسته بودم ولی خوشبختانه دچار افسردگی و دلتنگی بعد از سفر نشدم تازه خوشحال بودم که اومدم خونه. خانواده م سنگ تموم گذاشتن و همه جوره لطف داشتن ولی من دلم برای آرامش خونه خودم تنگ شده بود.

خلاصه که جاتون خالی همه چیز عالی بود و ما آماده شدیم برای ورقی دیگه از فصلی جدید.

امیدوارم شما هم هر جای دنیا هستین در کنار عزیزانتون شاد باشید.

فدای شما

فعلا...