Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

حسی خاک خورده

براتون پیش اومده که دلتون بخواد یه حرفی رو به یکی بزنید ولی هر بار که اونو میبینید سکوت میکنید؟ زبونتون نمیچرخه که حرف دلتون رو بزنید. 9 سال پیش میخواستم حرفی بزنم به کسی که شاید اگر زبونم کار میکرد و اراده میکردم الان زندگیم تو این وضعیت نبود.وقتی تصمیم میگیری ساکت بشی باید انتظار اینو داشته باشی که ممکنه فردا دیگه دیر باشه. اما حرف دلم همیشه موند گوشه قلبم و هر از گاهی که دلم میگرفت یه سری به اون گوشه مینداختم و هی با خودم کلنجار میرفتم که چرا نگفتم.

وقتی از حس دیگری نسبت به خودت خبر نداری نمیتونی ریسک کنی و غرورت رو به خطر بندازی. از ترس اینکه ریجکت بشی از ترس اینکه به تمسخر گرفته بشی از ترس اینکه چگونه قضاوت میشی باز سکوت میکنی ولی اون حس قشنگ کنج قلبت رو دوست داری حتی اگه یه راز باشه برای همیشه.


اونقدر دیر میشه که میشی مادر دوتا بچه و زن خونه . اعصابت به هم ریخته هیکل داغون دور چشمت همیشه حلقه غم فریاد میزنه . اون حس کهنه و کهنه تر شده و غبار فراموشی روش نشسته.

یه روز به خودت میای تصمیم میگیری آدم باشی زن باشی به احساس خودت احترام بذاری میای یه دستمال تمیز برمیداری و اون گوشه رو گردگیری میکنی .میبینی داره میدرخشه خوشحال میشی زود میری جلوی آینه دستی به صورتت میکشی و میخوای حس زیبایی رو تجربه کنی.

از قضا تلفن زنگ میخوره و اونی که از همه جا بیخبره ناغافل پشت خطه اونم بعد از سالها . زنگ زده احوالتو بپرسه باورت نمیشه همین امروز که  تو تصمیم گرفتی حرف بزنی  اونم میگه که دلش برات تنگ شده و زنگ زده ببینه حال و روزت رو.

تمام قواتو جمع میکنی نفس عمیقی میکشی که یه کوچولو اون گوشه قلبت رو بهش نشون بدی شاید که تمام این سالها اون هم گوشه قلبش یه چیزی رو مخفی کرده باشه. تا میای حرف از حال و روزت بزنی میگه: نمیخواستم زیاد وقتت رو بگیرم فقط خواستم بگم برای فلان تاریخ برنامه ای نذارید دارم با فلانی نامزد میکنم.

در حالی که اشک تمام صورتت رو پوشونده خوشحالی که اون اونور خطه و تو این طرف و حالت رو نمیبینه. براش آرزوی خوشبختی میکنی و خداخافظ.

حس زیبا همونجا بمون حکمتی درش بود که تمام این سالها اونجا خاک خوردی بمون و خاک بخور تمام اون چیزایی رو که مغزت در مورد این حس قرقره میکرد درست بود برو بشین سر جات عجله نکن روزی یاد میگیری چه جوری پل بسازی باید زمانش برسه.

نظرات 8 + ارسال نظر
احمد-ا دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:46 ب.ظ

میگم مامان ملودیهای عزیز
اگه انسانها بتوانند بدون پروا حرف دلشون گوش بدهند و عمل کنند آنگاه ممکنه است صورت خوش و ظاهر خوبی نداشته باشه ولی یک عمر عذاب وجدان نداشته و ندار ه
کار و خواسته دل را باید بدون وقفه انجام داد وگر نه . . .

دیر خواهد شد .

sara دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:10 ب.ظ

nemidoonam shayd hanoos dir nashode, hanoos ke ezdevaj nakrde, agar u ham in ehsas ra be to dashte bashad hanoos dir nist faghat bayd ba zerengi kamelyekjoori motavajeh beshi msalan bahaneh kon mikhy raje be moshkel joda shodanat ba u sohbat koni bebin che vakoneshi neshoon mideh khoshhale ya naraht, man saalha hapish ba sadegi tamoom kasi be ke doost dashtam(va fakr mikardam u ham asheghe man ast ke intor moraghebe man ast va nemigosarad ab tooye delam takn bekhorad )ebraz alagheh kardam va u be man goft ehsas man yektarafe ast goft ziba hastam doostam darad vali ashegham nist eshtebah man in bood ke be harfe u goosh kardam va be doosti mamooliman edameh dadm va u ham salhast ke hamchenan mashgool azar man ast va hanoos delam misoosad kash anghadr sadeh naboodam

سارا جون ترجیح میدم که هیچ وقت حرفی نزنم سالهاست که هر کسی زندگی خودشو داره و حتی اگه اونم همچین حسی داشت دیگه من به خودم اجازه نمیدم که با به وجود آوردن ذهنیت جدید زندگی الانش رو به هم بریزم. فکر کنم اینجوری بهتره که خیلی معمولی مثل همیشه گاهی حال همو بپرسیم. خونه خوشبختی رو نباید رو آوار خوشبختیه دیگران بنا کرد.
متاسفم که این اتفاق براتون افتاده خودتون رو اذیت نکنید و کافیه اراده کنید تا همه چیز براتون زیبا بشه.چسبیدن به یه حس و تلاش کردن برای بهتر کردنش گاهی نتیجش فقط وقت تلف کردنه

آتوسا دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:49 ب.ظ

عزیزم .

شیوا دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:21 ب.ظ

سلام
ای بابا عجب شانسی!هرچند من میگم هنوز دیرنشده.اصلا کاش همون موقع بهش میگفتی.

نه شیوا جون خوشحالم که نگفتم

mahshidtala دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:25 ب.ظ

از اول متنت که میخوندم هی دعا دعا میکردم چیزی نگفته باشی...شاید من به اندازه تو شجاع نیستم ولی تنها چیزی که میدونم اینه که تو جامعه ایرانی باید خیلی دست به عصاتر راه رفت...اگه رو حساب دخالت نذاری و ناراحت نشی دوست دارم بگم تا وقتی کاملا از همسرت جدا نشدی وارد رابطه نشو...میدونم الان خیلی شکننده و حساسی مهسا و احتیاج به کسی داری که عاشقانه دوستت داشته باشه اونجوری که شایسته اش هستی اما عزیز دلم شما هنوز به روال سابق باهم زندگی میکنید...هنوز حتی ملودی نمیدونه این داستان رو...باید به زندگیت زمان بدی تا ایشالا کم کم روی روال خودش بیفته.دوستت دارم و برات آرزو میکنم هوای زندگیت همیشه اردیبهشتی باشه

میفهمم عزیزم من عجله ای برای شروع یه رابطه ندارم و تمایلی هم ندارم مسلمه که تا علی کامل از این رابطه بیرون نرفته و من خودم رو پیدا نکردم همچین کاری نمیکنم و خوشحالم که حرفی نزدم.

شهناز دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:26 ب.ظ

ولی میدونی مهسا جان ....تقدیر هرچی در پیشانی ادم نوشته باشد همون میشود .... مسلما همه چیز در اراده خداوند هست....

درسته شهناز جان تقدیر اینه اما آدم میتونه با منطق و درایت گوشه ای از این تقدیر رو بچرخونه. اگه همش به سرنوشت وا بدیم من باید تو این رابطه بمونم چون تقدیر چنین بوده

[ بدون نام ] دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:27 ب.ظ

گاهی وقتا خیلی زود دیر میشه حتمن حکمتی درش نهفته هست خیره

هلیا سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:23 ب.ظ

عزیزم فدای قلب مهربونت بشم ...یک حسی به من میگه اون شخص حمید بود ...آره ؟ مهسا جانم اگر حدسم درست بود تایید نکن

مرسی از محبتت ولی هلیا جان خیلیها هم مثل شما همین فکرو میکردن. حمید مثل یه برادر منو حمایت کرد و من هیچ وقت نسبت به اون حس دیگری جز یه برادر نداشتم. اون بنده خدا نامزد داشت و اینکه من سالیان سال هست که ازش اطلاعی ندارم . این متن هم راجع به یکی از کسانی هست که من از بچگی میشناختمش و از همون بچگی هم بهش علاقه داشتم. تو داستان من حضوری بسیار کمرنگ داره در حد نیم خط . و اونم اصلا از وضعیت زندگی من خبری نداشت و نداره. مرسی که حدست رو گفتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد