Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

عنوان ندارد

گاهی وقتا یه احساسی مدتهاست گوشه ای داره خاک میخوره و کم کم میره که فراموش بشه اما یهویی یه نسیم میوزه و اون خاکستر رو کنار میزنه و یادت میندازه که اون گوشه اون احساس فراموش شده بوده. همین باعث میشه یه روز کامل ذهنت درگیر بشه باخودت و اون احساس که هیچ راهی هم براش پیدا نمیکنی .مجبوری تحملش کنی تا باز خاک بشینه روش و تو راحت بشی.

آخر هفته بسیار خوبی داشتم به یه سری از کارام رسیدم و مهمون داشتم مهمونی که همیشه باعث خنده و شادی من میشه. از داشتنشون لذت میبرم همیشه . کاش زندگی جور دیگه ای رقم میخورد تا شادی آدم تکمیل بشه


جسمم خسته است و روحم آروم. به قول یه عزیزی خونه ما یه عشق کم داره البته شوخی کرد ولی جدا که خونه ما یه عشق کم داره .

فردا مسابقه دارم و کاملا آماده ام که یه استایل خوشگل مو بزنم برای مدلم. سرما خوردم و عطسه میکنم جوری که اگه همسایه فارسی بلد بود با هر عطسه من میگفت : (مررررررررررض)


تولد دختر دوستم خیلی بهمون خوش گذشت بچه ها کلی سرگرم شدن.


دیگه خدمتتون عرض شود که بنده خسه هستم خسه میفهمی؟


برم بخوابم که فردا روز دیگریست


فراموش نکنید که دوستون دارم هر جای این دنیا که هستین












دلم براتون تنگ شده بود شما چی؟

خیلی وقته ننوشتم چون فرصت نکردم. خوبیم و روزهای سردی رو پشت سر میذاریم.

من هم همچنان کالج میرم یه دوره اکستنشن مو رو گذروندم

کار نیمه وقت پیدا کردم

دنبال یاد گیری یه نرم افزار هستم که به دردم میخوره

دارم برای مسابقات کالج حاضر میشم

بچه ها هم خدا رو شکر خوبن و هر دو سلامت و شادن.

پدرشون هم باهاشون وقت میگذرونه و بچه هام آرامش دارن

خودم هم بسیار بهتر از قبل هستم و فصل جدیدی رو آغاز کردم.

ببخشید تیتر وار نوشتم فعلا اینا رو داشته باشید تا بیام مفصل بنویسم

دوستون دارم


بعد از کریسمس

سلام به همه مهربونای وبلاگی. امیدوارم هر جا که هستین شاد و سلامت باشید دلم براتون تنگ شده بود ولی ایام کریسمس و تعطیلات حسش نبود که بنویسم به هر حال سرم هم به مهمونی و بچه ها گرم بود این شد که ننوشتم.


امسال کریسمس متفاوت بود نسبت به پارسال و بیشتر به این دلیل بود که ما سه نفره جشن گرفتیم . صبح کریسمس هم دختر دوستم اینجا بود که وقتی میخواستم ببرم برسونمش خونشون تصمیم گرفتیم کادوها رو هم ببریم و همراه اونها هدیه ها رو باز کنیم. جاتون خالی خیلی خوش گذشت و صبحانه رو با هم خوردیم و بچه ها کلی با دیدن کادوهاشون ذوق کردن.


چند روز کریسمس رو بیشتر مهمونی رفتیم و کمتر خونه بودیم. شب سال نو هم رفتیم مهمونی ایرانی در بیرمینگهام که عالی بود و به همه خوش گذشت.


یه روز هم رفتیم شهر hemel hempstead دیدن فامیل مامانم که اونم خوش گذشت و نوه تپلشون حسابی قلدر بازی در آورد و نون خامه ای ازش حساب میبرد.


فردا بچه ها میرن مدرسه و دوباره زندگی به روال روتین برمیگرده ملودی هم مرحله بعدی شنا رو شروع میکنه و میخواد کلاس آواز رو شروع کنه چون هم صدا داره هم استعداد هم علاقه.


کالج هم همزمان با امتحانات اصلی شروع میشه. خدا کمک کنه


مادرم هم امسال تولد 60 سالگیشون رو جشن گرفتن و خدا رو شکر شاد و سلامت هستن. امیدوارم سایه همه مادرها بالای سر بچه هاشون باشه.


حرف زیاده ولی من امروز خیلی سرحال نیستم میذارم یه وقت مناسب براتون میگم.


شاد باشید

پست نزدیک به کریسمس

بعضی روزا ملینا بهانه پدرش رو میگیره و گریه میکنه و من سعی میکنم حواسش رو پرت کنم و با بازی سرش رو گرم کنم . گاهی پدرش کار داره و بچه ها رو نمیپذیره و دو هفته یا سه هفته میشه که بچه ها رو نمیبینه .این تو روحیه ملینا تاثیر میذاره و اونقدر گریه میکنه و گاهی هم حتی تب میکنه اما میدونم که اونم مثل ملودی عادت خواهد کرد اما قلبم آتیش میگیره از اینکه بچم اذیت میشه. با همه سختیها باز هم معتقدم کار درستی رو انجام دادم چون هر زمانی که بودنمون رو با هم تصور میکنم میبینم که باز هم با بحثای احمقانه این دوتا فرشته آسیب میبینن.


حداقل وقتی پیش پدرشون هستن بهشون خوش میگذره و کل ساعات رو با اون میگذرونن و هر دو با اون شاد هستن. علی هم بعد از گذشت زمان براش این نوع زندگی جا افتاده و با بچه ها خوب کنار میاد و نیاز عاطفیشون رو برطرف میکنه. اما در طول هفته که بچه ها با من هستن کم اتفاق میفته که باهاشون تماس بگیره بر عکس من که همون یه روزی که بچه ها اونجا هستن دل نگرانم و بچه ها هم دلتنگ میشن و دائم بهم زنگ میزنن . شاید چون بیشتر با من هستن دوری براشون سخته.


یه بار که برای اولین بار چند روز پیش پدرشون موندن ملودی هر روز گریه میکرد و میگفت میخواد بیاد خونه . منم وسط هفته رفتم دیدمشون و بردمشون بیرون با هم غذا خوردیم هر دوتاشون کلی ذوق کردن . بعد یکی دو روز بعدش دیگه بهونه نمیگرفتن.


دیروز ملودی گفت که دلش میخواد برای پدرش هدیه کریسمس بخره با هم رفتیم و اونم یه ژاکت برای پدرش انتخاب کرد بچم پول قلکش رو آورده بود و اصرار داشت که اون پرداخت کنه واسه اینکه احساس استقلال بکنه بهش اجازه دادم یه مقداری از پول رو اون بده. قربونش برم با بقیه پولش برای من یه بلوز خرید واسه کریسمس. منم روز کریسمس میخوام اون بلوز رو بپوشم چون بسیار برام عزیزه.


نون خامه ای هم خوبه و هر روز میگه من کادوهای کریسمس رو باز نمیکنم تا روز کریسمس. هر کسی هم میاد خونمون تذکر میده که کسی دست به کادوهای زیر درخت نزنه. 


به مامانم میگه : مامان جون چون شما تو تخت من جا نمیشین و اجازه ندارین تو تخت ملودی و مامانم بخوابین بهتره که نیاید اینجا. من خودم چمندون (چمدون) رو برمیدارم لباس میریزم توش میام ایران .اینجوری بهتره. مامانم هم بنده خدا قبول کردن که نیان اینجا اونم به دلیل کمبود جا 


این هفته آخرین هفته کالج خواهد بود و آخرین امتحان قبل از کریسمس خواهد بود. واقعا چشم به راه تعطیلات هستم میخوام بچه ها رو ببرم سفر.  میدونم که همیشه خدای مهربون هوامونو داره .

ممنون از اینکه برام کامنت میذارین و بهم دلگرمی میدین.


امیدوارم هر جا هستین سلامت باشید شاد باشید و چرخ روزگار براتون بچرخه.







کریسمس

خدا رو شکر میکنم بابت همه چیزهایی که تو زندگی بهم داده و فقط توکل میکنم به خودش که یاری دهنده ماست.


این ماه همه جا شلوغه و مردم همه مشغول خرید برای کریسمس هستن. همه جا مثل هر سال زیباست و رنگها دل آدمو شاد میکنه.

منم تقریبا خریدهامو انجام دادم و چنتاش مونده کادو کنم. یه کم امسال اونجوری که دلم میخواست نشد ولی باز هم خدا رو شکر که تونستم از پس خیلی کارا بربیام.


بچه ها خوبن و بی صبرانه منتظر روز کریسمس و باز کردن هدیه هاشون هستن. ملودی مرحله دیگه ای از کلاس شنا رو هم با موفقیت تمام کرد. تو مدرسه هم معلمش ازش راضیه و تونسته این ماه سه تا امتحان ریاضی رو پاس کنه اونم با بهترین نمره.


کارای کالج هم خوب پیش میره و منم سعی میکنم یه سری از امتحانات عملی رو تا قبل از تعطیلات انجام بدم. هر هفته امتحان تئوری داریم که اونام تا حالا به خوبی پاس شده.


با اینکه خیلی وقت نیست از ایران برگشتم ولی دلم خیلی برای خانوادم تنگ شده و هر وقت یادشون میفتم اشکام سرازیر میشن.


براتون روزهای خوبی رو آرزومندم


زنها و مردها

خانمها دوست دارن حرف بزنن و ساعتها از احساساتشون بگن اما آقایون ترجیح میدن حرف نزنن و کمتر میشه احساساتشون رو حدس زد.

خانمها خیلی دقیق تر همه چیز رو میبینن و زود میتونن سر از همه چی در بیارن اما آقایون زیاد تو جزئیات نیستن

خانمها دوست دارن یکی دوستشون داشته باشه و برای اون شخص مهم باشن آقایون هم دوست دارن ازشون تعریف بشه و قهرمان داستان خانم باشن

خانمها دوست دارن وقتی ناراحتن هی طرفشون بیاد بپرسه چی شده عزیزم؟ اونام هی نگن که چشونه. آقایون هم دوست دارن خانمها برن سر اصل مطلب و بگن چی باعث ناراحتیشون شده

خانمها دوست دارن وقتی لباس خوشگل میپوشن و تغییر میکنن ازشون تعریف بشه آقایون دوست دارن به خوش تیپ بودنشون اشاره بشه

خانمها دوست دارن آقایون در طول روز بهشون زنگ بزنن یا اس ام اس بزنن و احوالشون رو بپرسن .آقایون هم ترجیح میدن روی کارشون تمرکز کنن و ناخواسته فراموش میکنن

خانمها دوست دارن وقت خرید با پارتنرشون برن و اونا هی لباس بپوشن و طرفشون نظر بده و کلا پایه خرید باشه .آقایون ترجیح میدن برن تو مغازه جنس مورد نظرشون رو بردارن بیان خونه.

خانمها عاشق اینن که پارتنرشون مناسبتها رو یادش باشه و حتی اگه چیزی نخره بازم عنوان کنه .آقایون هم معمولا یا فراموش میکنن یا ترجیحا فراموش میکنن

خانمها دوست دارن ناز کنن و کسی نوازششون کنه و با موهاشون بازی کنه . آقایون فکر میکنن که خسته کار هستن و گاهی ناز نمیخرن

خانمها دوست دارن طرفشون بدونه اونا کی خسته هستن کی کم حوصله ان و یه وقتایی هیچ کاری نکنن و غذا از بیرون بگیرن و غر هم نزنن. آقایون هم اهمیت این موضوع رو نمیدونن

خانمها همیشه باید از نظر روحی و احساسی راضی باشن تا بتونن به رضایت فیزیکی برسن .آقایون برعکس هستن


خیلی چیزا راجب خانمها و آقایون هست که درکشون ساده س و انجامش ساده تر ولی گاهی فراموش میشن و اونوقته که هر کدوم فکر میکنن زندگی یکنواخت شده طرفم به من اهمیت نمیده...


اگه بدونید یه دسته گل اونم بی هیچ مناسبتی چقدر روح یه زن رو نوازش میده و عاشقش میکنه اونوقت سر راهتون به خونه حتما براش میخرید.

اگه بدونید قدر دانی از زحمت یه مرد بعد از یه روز کاری و دیدن زنی که عاشقانه منتظر اومدنه چقدر یه مرد رو عاشقتر میکنه حتما یه سورپرایز خوب براش در نظر خواهید گرفت


نمیدونم چرا اینا رو نوشتم ولی تا صفحه باز شد اتوماتیک این مطلب رو نوشتم. اینهایی که نوشتم برداشت منه و مطمئنا که همه مردها و زنهای دنیا رو در بر نمیگیره. 


من این روزها خوبم و برگهای زیبای پاییز هر روز رنگ تازه ای به قلبم میزنن.


شاد باشید




ببخشید دیر شد

کل هفته درگیر کالج و امتحان بودم. دوستم رفته بود هالیدی و دخترش یه هفته ای پیش من بود خوب باید میبردمش کلاس رقص و مدرسه و کلاس شنا. در کنارش باید این دوتا رو منیج میکردم که دعواشون نشه. حالا وسط این هیر و ویر واسه ماشین مشتری پیدا شد منم فروختمش ولی از خریدار یه هفته فرصت خواستم تا بتونم ماشین پیدا کنم .


خلاصه که درگیر پیدا کردن ماشین بودم تا اینکه روز آخر یه ماشین روی اینترنت پیدا کردم تو شهر ناتینگهام بود ملینا رو برداشتم با قطار رفتم اونجا ماشین رو خریدم و با ماشین برگشتم شهر خودمون. ماشین خوبیه و خیلی دوستش دارم. یه مزدا 3 رنگ مدادی  خریدم . space grey


ملینا تب کرد اونم 41 درجه حالش بد بود بردمش بیمارستان گفتن سینه ش عفونت کرده براش آنتی بیوتیک تجویز کردن.نمیدونم چرا با اینکه آنتی بیوتیک میخوره تب بر هم میخوره باز هم تب میکنه . باز باید دوشنبه ببرمش دکتر.


 روز سه شنبه هم خریدار ماشین اومد ماشین رو برد ولی خدا رو شکر  یه روز هم بی ماشین نموندم. 


دوستم هم اومد بچه شو برد کمی فرصت پیدا کردم تا خونه رو جمع و جور کنم و به بچه ها برسم .خودم و ملودی هم سرما خوردیم ولی این هم میگذره. فقط نگران ملینا هستم.


تو یه مسابقه مدل موی فرش قرمز(RED CARPET STYLE) تو کالج اول شدم و واسه بهترین هیر کات هم جایزه بردم.


بچه ها رو بردم فیلم THE BOOK OF LIFE  بهمون خوش گذشت ملینا هم خانوم بود همونجا نشست و فیلم رو تا آخر تماشا کرد. داشتم باهاش حرف میزدم بهم میگه: مامی اینجا سینما هست نباید حرف بزنی حالا دو دقیقه قبلش خودم بهش این حرفو زده بودما.


این ویکند هم با ماشین جدید تو جاده کلی کیف کردم از اینکه راحت و بی سر و صداس دوست دارم باهاش رانندگی کنم.


خدای بزرگ رو شکر میکنم که تونستم به این هدفم برسم و زندگی برامون راحتر شد.



دوست بسیار عزیزم پدرشو از دست داد و من خیلی ناراحت شدم از اینکه باید الان در کنارش میبودم و باهاش همدردی میکردم ولی برام امکان پذیر نبود که برم ایران . اما خانوادم لطف کردن و از طرف من تو مراسم تدفین و سوم شرکت کردن و یه تاج گل هم از طرف من براشون بردن. گاهی هیچ حرفی نمیتونه تسلای دل بازماندگان باشه فقط میتونیم براشون از خدا صبر بخوایم .




و امااااااااااااا.................


اون هفته هم با یه دوست مهربون که تازه با هم آشنا شدیم ، رفتیم لندن رستوران ایرانی غذا خوردیم و برگشتیم شهرمون.


دیشب رفتیم سینما و بیرون شام خوردیم چون سرما خوردم تب داشتم واسه همین زود برگشتم خونه ولی تا صبح بیدار بودم چون سرفه های پشت سر هم نمیذاشت بخوابم.











آخر هفته

آخر هفته بچه ها خیلی مشتاق دیدن پدرشون بودن مخصوصا ملینا که بی تابی میکرد منم صبح راه افتادم و بردمشون. تو جاده خیلی بارونی بود و رانندگی سخت بود اما باید با این مشکلات کنار اومد مهم اینه که آدم خودشو نبازه.

کاش میتونستم براتون بنویسم که آخر هفته کجا رفتم و چی شد. شاید چند هفته دیگه براتون بنویسم. در کل همه چیز اونجوری که دلم میخواست پیش رفت و بهم خوش گذشت . از ته دل خندیدم و شاد بودم و اوقات خوشی رو گذروندم.

این روزا تو فکر تعویض ماشینم اگه مشتری خوب گیرم بیاد عالی میشه


فعلا