Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

سفرنامه ایران

هوای گرم شیراز که پوستم رو نوازش کرد باعث شد اشکام سرازیز بشن ، خدایا شکرت که امسال هم موفق به دیدن خانوادم شدم. مثل دفعات قبل خانواده م اون طرف شیشه منتظرن که بریم پیششون و مثل همیشه مامور چک پاسپورت فس فس کنان ما رو منتظر گذاشته . در این میون خواهرم میره و چمدونها رو تحویل میگیره .بچه رو دستم خوابیده نمیدونم روسریم رو جمع کنم یا بچه رو بگیرم بابام داره اصرار میکنه که اجازه بدن بیاد اینور بچه رو ازم بگیره . ولی مامور پاس کنترل میگه که باید بچه پیش من بمونه. دیگه نوبتمون شده و داریم میرسیم اول صف. با اینکه مدارکم مشکلی ندارن ولی استرس دارم که نکنه الکی ایراد بگیرن و نذارن رد بشیم . همه چیز به خوبی تمام شد و خانواده نازنینم رو در آغوش گرفتم.  بهترین لحظات همون زمانیه که اشک شوق سرازیره و روزهای در کنار هم بودن پیش روت هست. 

دو سه روز اول برای رفع خستگی کافی بود. خونه جدید رو دوست داشتم و اتاقی که مامانم به ما اختصاص داده بود همه جوره عالی بود. ملینا هم تخت خوابش رو دوست داشت و راحت میخوابید.  بچه ها بی صبرانه منتظر سوغاتی هاشون بودن و یکی دو روز اول رو خونه مامانم موندن.  

روزای اول ملینا اصلا با کسی جور نبود و دائم به من چسبیده بود و گریه میکرد حتی اگر کسی باهاش حرف میزد این  بچه گریه میکرد و میگفت کسی نگاهم نکنه. واسه همین هیچکی سراغش نمیومد تا اینکه کم کم باهاشون دوست شد و اسم همه رو یاد گرفت. چنان باهاشون  دوست شده بود که دیگه کمتر سراغ من میومد و بیشتر کنار دادشم و بابام بود. 

 

چند روز بعد از رسیدنم پسر خاله م که دوست دکتر ....... بود منو برد مطب دکتر و برای سه روز بعدش هم وقت عمل گرفتیم . باورم نمیشد که به این زودی وقت عمل داد. تو همون سه روز هم کارای پذیرش رو انجام دادیم و راهی اتاق عمل شدم. برای اولین بار بود که اتاق عمل میرفتم ولی اصلا استرس نداشتم و خیلی هم راحت بودم . اتفاقا اولین نفر هم بودم و خوشحال بودم که زودتر از بقیه کارم انجام میشه. تحقیق هم نکرده بودم و میدونستم که دکتر ساریخانی تو شیراز بهترین جراحی های بینی رو انجام میده. 

وقتی به هوش اومدم خواهرم پیشم بود و لبهام رو با پارچه خیس میکرد .واقعا خوش شانسم که همچین خواهری دارم که مثل پروانه دورم میچرخید و یه لحظه هم تنهام نمیذاشت. البته در کنارش دوستای بسیار با محبت و مهربونم هم  بودن که سر اینکه کدومشون بمونن دعوا بود اما از اونجایی که باخواهرم راحتر بودم خواهش کردم که اون بمونه.  

فردای اون روز هم مرخص شدم و  رفتم خونه. مامان و بابام و خواهر جونم خیلی بهم میرسیدن و از بچه ها هم بهتر از من نگهداری میکردن.   خلاصه که خیلی راحت بودم و از اینکه خانوادم در کنارم بودن بینهایت شاد بودم.  

از دست این ملینا خانم هم کمی رها شده بودم و وقتم مال خودم بود. اونقدر همش به من چسبیده که وقتی کنارم نبود استرس میگرفتم دلم تنگ میشد و هی زنگ میزدم که حالشو بپرسم.  

 

هفته بعد از عملم دوستم با معده درد شدید راهی اتاق عمل شد و من که قرار بود محبتهاشو تو شادیها جبران کنم رفتم بیمارستان که در کنارش باشم ولی حالم خوب نبود وداشتم بیهوش میشدم واسه همین راهی خونه شدم. 

اون روزا بسیار ضعیف شده بودم و برای اینکه وزنم بالا نره غذای کامل نمیخوردم و همین باعث شد راهی بیمارستان بشم. مامانم هر روز التماس کنان مثل بچه ها غذا بهم میداد و من هم لوس میشدم و نمیخوردم ولی مامانم پیروز شد و تا غذامو تمام نمیکردم از کنارم تکون نمیخورد. 

راستی موفق شدم جشن عروسی هم برم و خیلی هم بهمون خوش گذشت واقعا که خانمای ایرانی همه مثل سلبریتی ها اومده بودن .میون این همه آدم من ساده پوشیده بودم و ساده هم آرایش داشتم.ملودی خیلی از عروسی خوشش اومده بود و میخوااست با موبایلم از همه جا فیلم بگیره که موبایل نازنینم رو انداخت تو آب و حالم اساسی گرفته شد. البته موبایلم بیمه س اینجا ولی خوب مشکل این بود دوربینش از کار افتاد و من نتونستم زیاد عکس بگیرم. 

دوربینم هم شارژ نداشت و کلی از عکسا موند پیش دوستام که باید برام ایمیل کنن. 

  

دو هفته بعد از عمل دیگه شیراز گردی و رستوران گردی شروع شد و من دیگه خونه نبودم. با لطف خانوادم بچه ها می موندن پیش مامانم و من میرفتم با دوستام و جای همه خالی میگشتیم. من با بینی عمل کرده ، دوستم با معده عمل کرده ، اون یکی با پای تو گچ و یکی دیگه دستش رو عمل کرده بود و بقیه هم سالم بود مثل یه تیم از بخش اتفاقات اومده ، به همه رستورانهای شیک سر میزدیم و غذاهای خوشمزه رو امتحان میکردیم. گاهی اونقدر میخندیدم که اشکامون سرازیر میشد و من تمام اون لحظات شیرین رو با تمام وجودم میبلعیدم و لذت میبردم. ذهنم رو از تمام مسائل بد دور میکردم و از بودن با اونها کیف میکردم.  

اصلا دلم نمیخواست اون روزها تمام بشن .کم کم بابا شاکی شد که خونه بمون ما هم ببینیمت و حق داشت که اعتراض کنه .واسه همین یکی دوبار دوره مهمونی رو انداختیم خونه مامانم که در کنارشون باشم. مسافرت به دیار پدری هم بهترینهای سفرم بود و محبتهای بی دریغ عمه و عموهام و بچه هاشون باعث شد که چند روزی بیشتر بمونیم. یه سفر کوتاه یک روزه هم به اصفهان شهر دوست داشتنی من داشتیم که اونم خوش گذشت. 

 

با داداش کوچیکه هم جاهای باستانی و بازار وکیل رو رفتیم تا ملودی برای پروژه تابستونش عکس بگیره . زیارت شاهچراغ بهترینش بود چون ملودی غرق اون همه نور و درخشش شده بود و فکر میکرد که رفتیم خونه پادشاه. براش توضیح دادم که اونجا محل زیارته و اونم با گیجی نگام میکرد.  

یه سر زدیم به دارالرحمه شیراز و فاتحه فرستادیم برای از دست رفتگان. باز همونیهای فامیل شروع شد و سعی میکردم به همه حتی الامکان سر بزنم که جای دلخوری نمونه. 

روز تولدم هم باز دوستای گلم و خانوادم شرمندم کردن و برام سورپرایز پارتی گرفتن و من باز غرق لحظات شاد شدم.  دوستام با مامانم جور شدن و قرار شد کاری به من نداشته باشن و در نبودم برن پیش مامانم.  

فدای خواهرم بشم که بهترینه و تا روز آخر سعی میکرد همه جوره به من برسه و نمیذاشت حتی ملینا به من نزدیک بشه دائم این بچه رو بغل میکرد غذاشو حاضر میکرد و ملودی هم همش خونه اونا بود و با دختر خواهرم میرفتن تفریح. هر روز میومد یه سر بهم میزد و آب کرفس و جعفری میاورد واسه کبودیهام . آب میوه های مختلف با دست میگرفت و میآورد کافی بود ازش یه چیزی بخوام زندگیشو میذاشت و خودشو میرسوند .همسرش هم حمایت میکرد و میگفت تا روزی که خواهرت ایرانه نگران نباش و به خواهرت برس و براش وقت بذار. تا جایی که صدای خواهر شوهراش در اومد که تو چقدر به خواهرت میرسی و از داداش ما غافل شدی که البته شوهر خواهرم همه رو سر جاشون نشوند و مجبور به عذر خواهی شدن. 

 

یه عالمه هم خرید کردیم که باز دوستام و خانوادم منو شرمنده کردن و تمام چمدونام با سوغاتیهاشون پر شد و چقدر سخت گذشت روزهای آخر که پر بود از غصه و ناراحتیه دور شدن از این همه مهربونی و محبت و آدمهای دوست داشتنی . 

بغض روزهای آخر سفرم خیلی نمایان بود پدر و مادرم حالشون از من خیلی بدتر بود واسه همین نمیتونستم تو چشماشون نگاه کنم تلنباری از غم رو میدیدم و گریه های یواشکی مامانم و اشکهای پنهانیه بابام سر سجاده. 

ملینا و ملودی هم تحت تاثیر این حالتها ناراحت بودن مخصوصا ملودی که درک میکرد و بیشتر غصه میخورد. ولی باید برمیگشتیم به غربتی که سالها پیش خودمون انتخابش کردیم. با یه دنیا اشک و دلتنگی با بهترینهای زندگیمون وداع کردیم و راهی خونه شدیم.

علی هم یکی دوبار تماس گرفت و کوتاه با هم حرف زدیم بعدشم که تو فرودگاه اومد دنبالمون.

 ادامه دارد ....

 

 

   

 

 

نظرات 18 + ارسال نظر
محدثه پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:59 ق.ظ http://entezareshirin86.blogfa.com

خدا این خانواده دوست داشتنی و این دوستان نازنینت رو برات حفظ کنه و ایشالله هر جای دنیا که هستی با دخترهای نازنینت دلی شاد و تنی سالم داشته باشی.یه عالمه بوس برای مامان و دخترهای خوشگل

ممنونم محدثه جون

بهار پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:56 ق.ظ

هم خوشحال شدم و هم غمگین! خوشحال از خوشحالیت و غمگین از وداع و گریه ی سرسجاده ی پدرت و....
خدا برات همشون رو نگه داره و انشاله که تابستون سال بعد هم ببینی شون...مراقب خودت باش دوستم...دلم برات خیلی تنگ شده بود...

مرسی بهارم امیدوارم که شما هم همه سلامت باشید

باران بهاری پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:40 ق.ظ

مهسا جون رسیدن بخیر.خوشحالم که بهتون خوش گذشته.
جراحی بینی هم مبارکه

ممنونم دوست مهربونم

آتوسا پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:18 ب.ظ

مبارکه عمل بینی . پست خوبی بود . ولی پست های بعدی رو با حوصله تر بنویس

چشم

سفید برفی پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:41 ب.ظ

خیلی خوشحالم که اینقدر بهت خوش گذشت...همه اش تو فکرت بودم و دعا میکردم مشکلی برات پیش نیاد..بینی نو مبارک...اونجایی که نوشتی یکی با پاش شکسته و یکی با معده داغون و .....کلی خندیدم
امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی مهسا جون...

فدات بشم من

دلا پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:55 ب.ظ http://viva-forever.persianblog.ir

مهسا جان خدا رو شکر بهت خوش گذشته . عمل بینی هم مبارک باشه . کلی کنجکاو شدم ببینم چه شکلی شدی

قربونت برم .والا خیلی تغییر نکردم چون دکتر میخواسته طبیعی باشه زیاد تغییر نداده.اما در کل خوبه

باران پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:54 ب.ظ http://www.baran-53.blogfa.com

عزیزم امیدوارم که هر جا هستی سالم وتندرست باشی
بهترینها رو برات آرزو مندم

مرسی مهربونم

sahar پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:45 ب.ظ

کیاناز جمعه 15 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:10 ب.ظ

عزیز دلم welcome back امیدوارم هر جا باشی خوش و سلامت باشی بوووووووووووس
راستی مسافرت رفتید غیر از شیراز
بوس به ملینا و ملودی خوشگلم

مرسی عزیزم بله سفر هم رفتیم جای شما خالی.

احمد-ا شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:43 ق.ظ

ما که متوجه نشدیم
کامنت ها بی پاسخ
حرف و حدیث ها . . .
انشالله در ادامه
از . . .

سلام و ببخشید چون فرصت نداشتم که جواب بدم به زودی خواهم نوشت

مریم یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:24 ق.ظ

مهساااا جوونم... خدا رو شکر که حسابی بهتون خوش گذشته و انرژی خوبی ذخیره کردین... امیدوارم شادیهای زندگیتون بیشتر از پیش باشه عزیزم...
خدا به پدر و مادر عزیزت و خواهر و برادرای گلت سلامتی بده ... ایشالا همیشه با عشق و سرزندگی بری پیششون و با عشق بیشتر برگردی ...
از علی چه خبر؟ بیشتر بنویس...
جراحی بینی هم مباااارک.. (اونجا ) عکس جدید نمیذاری؟ حتماً خوشگلتر هم شدی...
قربوووونت عزیزم

فدات بشم مهربون. عکس هم چشم میذارم بذار یه کم بگذره حتما.میبوسمت

لیلا مامان الهه و الناز یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:41 ق.ظ http://www.elahe-elnaz.blogfa.com

مهسا جون سلام
رسیدن به خیر. خدا رو شکر که سفر خوبی داشتی. همیشه سالم و شاد باشید.

ممنونم لیلای عزیزم

دزیره یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:24 ب.ظ

بینیت مبارک عزیزم.
حدس میزدم عمل بینی داشته باشی.
خیلی بهت خوش گذشته. خیلی عالیه که اینهمه آدمای خوب دوروبرت داری. شیراز شهر زیبا و دوست داشتنی هم کمک می کنه که کلی شاد بشی.
عکس نذاشتی؟

مرسی عزیزم. حتما عکس میذارم

فلرتیشیا یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:18 ب.ظ

بینی نو مبارک!:)
خدا رو شکر که این همه خوش گذشته.

فدات بشم من مهربون

مادر جون امیر محمد دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:08 ق.ظ

سلام خانمی من جزو خوانندگان خاموشت بودم نرم وراحت مینویسید.سوالی داشتم اگه دوست داشتید جواب بدید .در مورد تصمیمتان به خانواده گفتید/

سلام دوست من حتما مینویسم که چی شد.

دریا دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:07 ب.ظ

خدا رو شکر بهتون خوش گذشته مهسا جون اینشالله همه روزهات خوش باشه و همیشه سلامت باشید

ممنونم عزیزم دختر زیباتو ببوس

بیتا مامان کیان و کیارش یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:18 ب.ظ http://www.mamane-kian-kiarash.blogfa.com

ای جانم چقدر خوشحالم که بهت خوش گذشته مهسا جان

وای چه عالی تو جرئت کردی عمل کنی من که اصلا جرئت ندارم

عکس جدیدت رو بزار ببینیم حتمااااااااااااااا

می بوسمت دخترای گلت رو هم ببوسسسسسسسسس

خصوصی داری ....

مریم گلی دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:11 ب.ظ

سلام خانومی بینیت هم مبارکت باشه خوشحالم که بهت خوش گذشته در مورد ناراحتی از رفتنت هم باید بگم خیلی خیلی بهت حق میدم من با اینکه فقط چند کیلومتر با خانوادم فاصله دارم هر وقت میرم وقت برگشت اعصاب درست و درمون ندارم و تا تهران با شوشو درگیرم در ضمن ادرس فیس بوک برام میل کن مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد