Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

دخترکم

دبستان که میرفتم یه دختری تو کلاسمون بود که رقیب سرسخت درسی من بود .هر دو درسمون خوب بود و سر شاگرد اول شدن همیشه رقابت میکردیم. تفاوت ما در این بود که اون مادری داشت که برای هر حرفی یا اتفاقی که میفتاد میومد مدرسه اما مادر من همه چیز رو به خودم واگذار کرده بود و خودم با اعتماد به نفس جلو میرفتم. البته خوب اون دختره و مادرش تنها بودن ولی مامان من چهارتا بچه داشت که باید ازشون مراقبت میکرد. مادر اون شغلش دولتی بود و مادر من خانه دار.

خوب چون من مادرم رو قاطی مسائل مدرسه نمیکردم اون بنده خدا هم اطلاع زیادی نداشت فقط میدونست من هر سال شاگرد اول میشم و همین برای مادرم با دید مادرگونه اون زمان عالی بود. گاهی از دست این دختره شاکی میشدم ولی مامانم زیاد حرفی نمیزد و همین باعث شده بود که من ندونم دقیقا چه برخوردی نشون بدم. اون دختر گاهی دوستای من بر علیه من تحریک میکرد و یه دفعه یه زنگ تفریح دوستام رو دور خودش جمع میکرد تا با من بازی نکنن. یه جورایی مدیر و معاون مدرسه هم طرفداریشو میکردن یعنی مادره بچشو جوری جلوی همه جلوه میداد که خیلی خاص بهش توجه میکردن.

تا سال پنجم این دختر همکلاسی من بود و هر دو با هم هر سال شاگرد اول کلاس میشدیم ولی کشمکشها همیشه وجود داشت و منو ناراحت میکرد. یه روز برای مسابقه علمی حاضر میشدیم و معلم به من یه کتاب کمکی با سوالات امتحانات سالهای قبل رو داد که حسابی آماده بشم و این دختر خیلی ناراحت شد که چرا کتاب رو به اون ندادن و تا زنگ آخر گریه کرد. نزدیکای غروب بود که داشتم تست ها رو نیگاه میکردم دیدم در میزنن وقتی خواهرم در رو باز کرد در کمال تعجب دیدیم که دختره به همراه مادرش و مادربزرگش اومده بودن کتاب رو از من بگیرن.

متاسفانه مادرم بدون هیچ اعتراضی برای اینکه اون دلش نشکنه کتاب رو بهشون داد بعدشم به من دلداری داد که اونقدر زرنگم که بدون کتاب هم اول میشم .ولی من خیلی ناراحت شدم چون مادر اون کلی گشته بود و وقت گذاشته بود خونه ما رو پیدا کرده بود فقط به خاطر دخترش اما مامان من برای دل اون گذشت کرد.

بگذریم که من تو اون مسابقه اول شدم و تا مرحله کشوری رفتم و تا مدتها دختره چشم دیدنم رو نداشت .گاهی با اینکه بچه بودم پیش خودم فکر میکردم که بالاخره یه روز ما هم بزرگ میشیم و خانم میشیم بعدا با هم دوست میشیم.ده سال پیش دیدمش با اشتیاق رفتم طرفش تا بغلش کنم اول منو نشناخت ولی بعدم که شناخت همون ..... دماغی که بود باقی مونده بود و تغییر خاصی در اخلاقش ندیدم.

مدتیه ملودی میاد از یه هم کلاسیش شکایت میکنه که بچه های دیگه رو بر علیه ملودی تحریک میکنه و از اونها میخواد که باهاش دوست نباشن و بعد دوستاش میان برای ملودی تعریف میکنن که این نمیذاره ما با تو باشیم. کلا ملودی پرسونالیتی قوی داره و بچه مستقلیه اما من حس میکنم که این مورد زیادی داره اذیتش میکنه تا اونجایی که میتونستم راهنماییش کردم اما لازمه که برم در این خصوص با معلمش صحبت کنم.چون دختره انگلیسی عوضی رفته از یه دختر دیگه ایرانی خواسته بهش فحش ایرانی یاد بده و اومده به ملودی گفته .باورم نمیشه که یه بچه به این سن اونم انگلیسی اینقدر بد طینت و بدجنس باشه و چقدر باید موذی باشه که این فکر به ذهنش برسه. طبق قانون اینجا هر بچه ای تو مدرسه هر بلایی سر همکلاسیش بیاره والدین اجازه دخالت مستقیم ندارن و اگه مشکلی هست باید با کادر مدرسه در میون گذاشته بشه حتی اجازه ندارن به اون بچه اخطار بدن و مستقیم باهاش صحبت کنن . فردا میخوام برم مدرسه و معلم رو در جریان جدی بودن این قضیه بذارم چون معمولا معلمها بحث بین بچه ها رو زیاد جدی نمیگیرن و از بچه میخوان از دوستش عذرخواهی کنه و تموم میشه.

چون خودم دوست داشتم مادرم بیشتر در این رابطه منو در نظر بگیره تا دل دیگران رو ، حتما دخترم رو حمایت میکنم و تا حل شدن این قضیه کوتاه نمیام.چون این بچه نصف بیشتر روزش رو در مدرسه میگذرونه که باید باعث خوشحالیش بشه و نه اینکه براش اعصاب خوردی به بار بیاره.ملودیه من بسیار بچه با احساس و مهربونیه و اصلا مثل بعضی از بچه ها با سیاست نیست و وقتی با یه بچه این مدلی روبه رو میشه براش سخته و نمیدونه چه تکنیکی به کار ببره تا طرف رو بشونه سر جاش.


حالا نمیدونم دخترا تو سن ملودی همه اینجورین؟ یه روز دوستن دو روز قهرن. یه روز بهترین دوستای دنیان یه روز چشم ندارن همو ببینن یعنی گاهی خسته میشم از این همه ریز بینی تو روابط دوستیه دخترا. خدا صبر بده.

پذیرای پیشنهاد و تجربه شما در این زمینه هستم. مدتی نمیتونم کامنتها رو دونه دونه جواب بدم اما میخونمشون و ازتون بابت مهربونیاتون ممنونم

نظرات 9 + ارسال نظر
سمیه چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:38 ق.ظ

سلام ببخشید من کمی گیج شدم ادرس وبلاگتون عوض شده ؟پس اون وبلاگی که اسمش سقف صابخونه (مطمئن نیستم ) بود چیه ؟ من ا ز خواننده های خاموش ولی پیگیر وبلاگتون بودم الان نمی دونم دوتا وبلاگ دارین یا همین وبلاگ جدیده تونه ؟بعدش هم عکس جدید از دخترای گلتون واسمون بزارین راستی هفت سین پارسالتونم یادم هست خوشگل بود امسال یادتون نره باز عکس بزارینا

سمیه جان من اون وبلاگ رو بستم و دویاره برگشتم اینجا.چشم عکس هم میذارم

سفید برفی چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:46 ب.ظ

واقعا که عجب بچه هایی پیدا میشن!!!فکر میکردم این کارها مال بچه های ایرانه با مادرهای وسواسیشون...به نظر من حتما با معلمشون در میون بگذار.دختر من زیاد اهل دوست نیست..باهمه میجوشه.یه بار یکی از دوستهاش بهش گفته بود دیگه باهات دوست نیستم اونم گفته بود خوب نباش.دختره خیلی حالش گرفته شده بود.
ولی در مورد ملودی خودت بهتر میدونی بخصوص که با سیستم اونجا آشنایی.احتمالا همه اش از حسادته.موفق باشی

آتوسا پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:37 ق.ظ

خیلی خوبه که دختری رو تنها نمی ذاریش .

دریا پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:52 ب.ظ

من این اتفاق دبیرستان واسم رخ داد مدیرمون عکس هندی و عکس گوگ.وش و ازم گرفت و اونقدر بد صحبت کرد انگار مواد پیدا کرده بعدشم فقط حافظ مونده بود که بفهمه خلاصه زنگ زد محل کار بابا و به مامانم زنگ زد که بیان مدرسه و.... هیچ وقت یادم نمیره بابا با همه مشغله کاریش اومد مدرسه و مدیر کثیفمون من و از کلاس خواست و کنار بابا عکسا رو گذاشت رو میز و شروع کرد ور و ور حرف زدن بابا هم فقط گوش میکرد و منم حسابی عصبی شده بودم..اخرش بابام ازم خواست برم بیرون منم رفتم پشت در و گوشم و چسبوندم به در دفتر شنیدم که بابا با کمال خونسردی و تاسف به مدیره گفت این موضوع اینقدر حاد و خطرناک بود الان چه ضربه ای به مدرسه خورده؟ کدوم یک از بچه های مدرسه به راه بد کشیده شدن؟ دختر من چه کار ناشایست و بدی انجام داده که نظم مدرستون و به هم زده؟ شما که یک شخصیت مهمی هستید واسه خودتون اینجور برخورد میکنید.. میتونستید این موضوع و خیلی دوستانه حل کنید بین شاگردتون و خودتون.. وای به حال بقیه..مدیره هم گفت داری از بچت دفاع میکنی بابامم گفت اگه میخواستم دفاع الکی کنم صددرصد میگفتم خودش اینجا باشه و...باور میکنی من پشت در اشک میریختم و به داشتن همچین پدری افتخار میکردم انگار دنیا رو به من دادن هیچ وقت فراموش نمیکنم..محسا جون اینا رو گفتم بدونی اگه خونوادم نمیومدن و رفتار گند مدیره با من ادامه پیدا میکرد من الان یک شخصیت دیگه داشتم و..:( هر چند اذیتهایی که اونجا شدم هیچ وقت نمیبخشم مدیره رو..

دریا پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:53 ب.ظ

واسه ملودی حتمااااااا برو و پیگیری کن

لیلی پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:44 ب.ظ

واقعا تصمیم به جایی کرفتی مهساجون.چون بچه وقتی بفهمه خونواده پشتش هستن اعتماد به نفسش بالاتر میره.

azar شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:14 ب.ظ

mahsa joon hatman ba teachers sohbat koon man ham yeh hamchin moshkeli dashtam tanha kasi va behtarin kasi keh mitoeh komak koneh faghat teacheresh hastesh chon ma keh onja nistim bebinim cheh khabareh vali on onjast va mitoneh komak koneh va shoma ham melodey joon ro support konin . take care

ندا یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:09 ب.ظ

من بچه بودم مامانم میخواست بیاد با مدیرمون صحبت کنه بهم برمیخورد.

احمد-ا شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:04 ق.ظ

ببین مهسا اینکه کار بچه ها را باید به بچه ها واگذار نمود یه حرف ریشه دار و عمیقه
نه که مواظب و راهنما و . . . بچه ها نباشیم اما
ما در دخالت هایمان خودمان ، تجربه مون ، و شرایط خاص خودمان را در قضاوت و راهنمایی بچه ها دخالت میدهیم و در حقیقت
خودمان را حل و فصل می نمائیم
مواظب باشیم
بچه هامون بچه ها زمانه هستند و ما . . .
ببخشید اگه زیاد روی نمودم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد