Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

حرفای دلم

نوشته هاتون رو خوندم خیلیها لطف داشتن و دلداری دادن و مثل همیشه همراهیم کردن. چنتا پیغام خصوصی داشتم که اونها هم با محبت خودشون خواستن منو راهنمایی کنن و دلداری بدن. یکی فکر میکنه من بیمار روانی هستم که باید خودم رو به دکتر نشون بدم و معتقده که من زیادی خوشی کردم زده به سرم. یکی دیگه ضمن آرزوی سلامتی و شادی به این نتیجه رسیده که تمام نوشته هام بیخودیه و من برای اینکه از کمک مالی دولت استفاده کنم ظاهری از شوهرم جدا شدم چون شنیده که خیلیها تو انگلیس این کارو میکنن. دیگری فکر میکنه که من کلا برای اثبات توانمندیهای خودم دارم تو غربت به بچه هام ظلم میکنم . یکی برام نوشته که من لیاقت همسری که به فکرم هست رو ندارم و همون بهتر که برم با یکی در حد خودم ازدواج کنم. جالبن مگه نه؟


صبح که پاشدم اومدم پایین صبحانه ملودی رو بدم و راهیش کنم وقتی دیدم باباش روی زمین خوابیده و از سرمای زمین کز کرده خیلی دلم سوخت فکر کردم چقدر خودخواهم که این آدم اینجوری روی زمین خوابیده و من تو تخت گرم و نرم خوابیدم. اشکام سرازیر شدن که چرا باید اینجوری بشه چرا؟

با همه اعتمادی که به خودم دارم گاهی شک میکنم که نکنه راه رو اشتباهی رفتم نکنه که باید بهش فرصت بدم و نذارم زحمتای 13 سالم از بین بره. نکنه این چندرغاز پول دولت و خونه و ماشین باعث شده که مغرور بشم و فکر کنم که میتونم ولی بعد از پا دربیام.

ورزش کردم بعدش رفتم دوش گرفتم تو حمام زیر آب یه دل سیر گریه کردم .من که از این آدم بریدم چرا اونم به این راحتی منو گذاشت کنار؟ اون که عاشقم بود اون که وقتی صدامو نمیشنید دو روز تمام گریه کرد سر کار نرفت تا تونست رضایت پدرم رو بگیره.

آیا منم به همون اندازه بد بودم که به راحتی فراموش شدم؟ چی شده که وقتی از حمام اومدم بیرون و منو نیمه عریان دید راهشو کشید و رفت . هفته هاست که دستمون به دست هم نخورده حتی اسم هم رو صدا نمیزنیم. دیگه با هم فیلم تماشا نمیکنیم دیگه با هم آجیل نمیخوریم و نمیخندیم. هفته هاست وقتی از در میاد تو سلام هم نمیکنیم و اون دیگه نمیره سراغ اجاق گاز تا ببینه چی پختم. هفته هاست دیگه من برای دل اون نمیپزم .غذا رو نمیچشم و سخت نمیگیرم که خورش جا بیفته.

هفته هاست که وقتی نیست دیگه نیست زنگ هم نمیزنه که ببینه زنده ایم یا مرده. هفته هاست که وقتی میرم خرید دیگه سراغ لباس مردونه ها نمیرم که براش یه چیزی بخرم. هفته هاست که نه اون میپرسه و نه من جواب میدم. هفته هاست که از هم دوریم. هفته هاست که قربون صدقه هم نمیریم.هفته هاست که بالشش دیگه کنارم نیست . هفته هاس که بوی عطرش تو تختم نیست .هفته هاست که دیگه بازوشو دور من حلقه نمیکنه هفته هاست که دزدکی گردنم رو نمیبوسه. هفته هاست که بغض لعنتی رهام نمیکنه. هفته هاست که داره سیگار دود میکنه و مشروب میخوره هفته هاست که همدیگرو از دست دادیم.هفته هاست که نمیدونم چی درسته چی غلط.


میدونم با یه ذره محبت از جانب من پر میکشه به سمتم و میدونم که هنوزم عاشق منه میدونم کوتاه بیام همه چیز برمیگرده به حالت اول .میدونم که خیلی سعی میکنه خودشو عوض کنه کما اینکه این آدم اون آدم 13 سال پیش نیست و خیلی عوض شده چون خودش خواست . میدونم که منتظره بگم میام اونجا و باهات زندگی میکنم. از خداشه که همین فردا بریم پیشش و با هم زندگی کنیم. میگه ملینا رو نگه میدم برو سر کار و برای خودت مستقل باش و شیفت عصر کار میکنه که من بتونم روز درس بخونم یا برم سر کار. خودش ارتقاء شغلی پیدا کرده. از سپتامبر هم درسش رو شروع میکنه و برای دوسال درس میخونه تا پست مدیریت رو بگیره و حقوقش هم خیلی بیشتر میشه و میگه همه جوره بهتون میرسم که کمبودی نداشته باشین. میگه به جز ما کسی رو نداره و آرزو میکنه که ما پیشش باشیم.

همه اینها قشنگه و امکان پذیر . اما من نمیتونم بهش اعتماد کنم چون دست خودش نیست چون اگه من این خونه رو تحویل بدم و برم دیگه بهم پس نمیدن اگه اینجا رو از دست بدم دیگه استقلال مکانی نخواهم داشت .نمیدونم برم آیا به قولهاش عمل میکنه؟ رفتارش خوب میشه؟ واقعا میشه بچه رو بذارم پیشش و با خیال راحت برم سر کار؟ من خودخواه نیستم ولی نمیخوام قدم اشتباهی بردارم. 9 سال پیش به این جدایی فکر کردم ولی عملیش نکردم و تمام این 9 سال به خودم لعنت فرستادم که چرا ادامه دادم. میترسم که 9 سال دیگه هم افسوس حالا رو بخورم زمانی که دیگه جوون نیستم و فقط زندگی میکنم چون زنده هستم. هر جای قلبم رو میگردم اثری از عشق پیدا نمیکنم هم دوستش دارم هم ندارم . هم میخوام بندازمش دور هم دلم نمیاد. تصمیم گیری سخته .یه لحظه میگم حقش بود یه لحظه میگم گناه داره. هم خودم اذیت میشم هم اون. البته اون میگه با این وضع هم راضیه و فقط نمیخواد ملودی ناراحت بشه .تو هفته های اخیر هم دیگه حتی سعی نمیکنه به من نزدیک بشه و انگار با این قضیه داره کنار میاد. 


بلیط ایران رو خریدم منو بچه ها تابستون میریم ایران تا من کمی استراحت کنم فکر کنم با خانوادم صحبت کنم و بهشون بگم که قضیه از چه قراره.اما اول باید تکلیف خودم رو با خودم مشخص کنم. گفته برای روز پرواز مرخصی گرفته تا ما رو برسونه فرودگاه. بلیط رو خودم خریدم خیلی هم گرون بود ولی لازم دارم که برم حال و هوایی عوض کنم. بهش گفتم اگه بخواد اونم میتونه با ما بیاد و بره خونه خواهرش ولی گفت دلش نمیخواد بره ایران.


در رابطه با اینکه میتونه برامون مشکل درست کنه وقتی که ایران هستیم. فکر نمیکنم این کارو بکنه چون میدونه که ملودی باید بره مدرسه و این ظلم رو در حق بچه انجام نمیده. برای طلاق ایرانی هم شاید مثل طلاق اینجا بی هیچ مشکلی کار رو تمام کنه. چون شخصیت غیر قابل پیش بینی داره واقعا نمیتونم از قبل حدس بزنم که چی پیش میاد.

من که همین الان دنبال یه رابطه جدید و یه آدم جدید نیستم اونم نیست اما خوب نمیتونم بگم که در آینده پیش نمیاد این چیزیه که در آینده برای هر دومون ممکنه پیش بیاد. اون میتونه با کسی که بهش میخوره خوشبخت باشه منم همینطور. ولی من نمیتونم این آدم رو برای همیشه کات کنم از زندگیم چون دوتا بچه این وسط موندن و این حق رو دارن که پدرشون رو ببینن. به من میگه اگه نخوای من بیام خونه اوکی نمیام اما هر هفته بچه ها رو میام میبرم و پول شارژای خونه رو هم قطع میکنم هر چی هم قانون بگه پول نفقه بچه ها رو میپردازم. اما بعدش ببین چه زندگی برای خودم بسازم. خونه رو میفروشم چون نیازی به خونه سه خوابه ندارم و یه برنامه هایی دارم برای آیندم بعد از اونم شاد زندگی میکنم و لذت میبرم تو هم بمون با دوتا بچه و اونا رو بزرگ کن من هر جای دنیا که باشم پدرشون هستم.

من موندم و یه دوراهی که اولیش شادی بچه هامه و سایه باباشون که بالای سرشونه .دومی شادیه خودمه و یه شروع تازه و آینده ای روشن و شایدم مبهم.


کجاست یاری دهنده ای که مرا یاری کند؟




حرفای من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زندگی 20

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زندگی 19

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زندگی 18

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زندگی 17

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زندگی 16

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زندگی 15

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.