Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

ما برگشتیم به خونه

با یه دنیا اشک از خانواده دل کندیم و راهی غربت همیشگی شدیم. چند روزیه که رسیدیم و نه من نه بچه ها دل و دماغ نداریم یه هفته ای طول میکشه که برگردیم به حالت عادی و روزمره.

سفر بسیار خوبی بود و در کنار مهربونترینهای زندگیم خیلی بهمون خوش گذشت. دوروبرمون شلوغ بود و زمان رو حس نمیکردیم فقط هر روز که میگذشت مامان بابام غصه میخوردن که داریم به آخر سفر نزدیک میشیم تو قلبم آشوب بود ولی نشون نمیدادم اما گاهی اونقدر دلم میگرفت که دیگه عصبی میشدم و یه جور دیگه بروز میدادم.

امسال برای دوستام بیشتر وسایل آوردم تا خودم. اما راستش خیلی چیزی هم لازم نداشتم . مامانم برام یه گردنبند زیبا خرید و خواهر و برادرم هم برام دستبند خریدن و یه عالمه هم خشکبار و سبزی و شیرینی برام گذاشتن.


در بدو ورودم هدیه ای که همیشه دلم میخواست برای مامانم بخرم رو خریدم و از خوشحالی سر از پا نمیشناختم با اینکه عمده پولم رو بابتش خرج کردم ولی به حدی برام لذتبخش بود که مهم نبود چقدر پول میدم. البته مامانم قبول نمیکردن و با اصرار راضی شدن .


بچه ها رو هر روز مامان بابام نگه میداشتن و میبردن پارک و رستوران و من با دل راحت با دوستام وقت میگذروندم که الحق خیلی هم خوش میگذشت یه وقتایی 6 صبح میومدم خونه حسابی از دست در رفته بودم خانوادم هم از خوشحالیه من شاد بودن و همه جوره منو حمایت میکردن.


داداشام هر دو خیلی مهربون هستن و به منو بچه ها میرسیدن. خواهرم هم یه تیکه جواهره تمام وقتش رو برای من میذاشت و شوهرش هم بنده خدا حرفی نمیزد و تمام وقت ما با هم میرفتیم بیرون و خرید میکردیم حتی اگه خواهرم نمیومد دنبالم شوهرش اصرار میکرد که مهسا رو تنها نذار . اونم مرد خیلی مهربونیه و به بچه هام خیلی محبت میکرد.


تو این مدت چنتا پارتی رفتم و یه تولد توپ که خیلی خوش گذشت فقط جای یه عشق اونجا کم بود دلم میخواست کسی رو در کنارم داشتم که باهاش خوش میگذروندم و بهش عشق میورزیدم کسی که لایق باشه. به هر حال تنهایی هم خوش میگذشت و تو دنیای خودم اوقات خوشی داشتم و سعی میکردم بهش فکر نکنم.


موفق شدم با چنتا دوست وبلاگی مهربون و دوست داشتنی تلفنی صحبت کنم اما وقتی اصفهان بودم دسترسی به نت نداشتم که شماره دوستم رو بردارم و زنگ بزنم.


پدر بچه ها هم اومد فرودگاه دنبالمون و ما رو با خودش برد خونه خودش چون غذا درست کرده بود و صندلی ملینا هم تو خونش بود که باید برمیداشتیم . خونشو تازه دکور کرده بود و بهش رسیده بود. من هیچ حرفی نزدم. بچه ها غذا خوردن و راه افتادیم سمت شهرمون.

چمدونها رو گذاشت داخل خونه و رفت. دوستم هم از قبل لطف کرده بود کارگر آورده بود و خونه رو تمیز کرده بود و تو یخچال هم واسه یه هفته خرید کرده بود.


من هم نزدیک به دوتا چمدون براش خرید کرده بودم که همه رو دوست داشت مخصوصا نون محلی که مختص اون درست کرده بودن. دیروز هم مهمونشون بودیم که با سبزی های تازه ای که از ایران آوردم کوکو سبزی درست کرده بود خیلی خوشمزه بود.


تو پست بعدی راجع به تصمیمات و سختیهاش خواهم نوشت.


دوستون دارم و ببخشید که نتونستم دونه دونه جواب کامنت هاتون رو بدم









نظرات 13 + ارسال نظر
کیا پنج‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:24 ب.ظ

عزیزم رسیدن به خیر خوشحالم که خوش گذشته بوس کادوی مامان چی بود مواظب خودت و عروسکا باش

ممنونم عزیزم.

paria پنج‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:43 ب.ظ

khosshalam ke khosh gozaroondin safaro be omide fardaii roshan miboosamet

نرگس جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:54 ق.ظ

خوشحالم بهت خوش گذشته اره منم هر وقت از ایران بر میگردم کلی پریشونم و دلتنگ و طول میکشه تا درست شم

لیلا جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:05 ق.ظ

سلام مهسا جان
می دونم چه حس بدیه اوایل که بر می گردی، ولی گذراست.
عزیزم یک راهنمایی ازت می خواستم. من شرایط مشابه تو رو دارم یعنی خارج از ایرانم و در شرف جدایی، با این تفاوت که بچه ندارم. ولی خیلی می ترسم و بعضی وقتا می گم این بازم از صفر شروع کردن بهتره ولی می دونم که خیلی وقته خوشحال نیستم و این حقم نیست. می خوام از تجربیاتت بدونم البته اگه وقت داری و دوست داشته باشی شر کنی.

ممنونم
برات آرامش و خوشبختی ارزو می کنم

نمیدونم چی بگم شرایط سختیه اما باز تصمیم گیری برای شما راحتره چون بچه نداری

مصی جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:35 ق.ظ

خوش برگشتی مهسای زیبا و مهربون.خدا رو شکر که کلی بهتون خوش گذشته.ان شالله روزهای شادی پیش روتون باشه.

کیا جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:44 ق.ظ

نگفتید که کادوی مامان چی بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نادم جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:39 ق.ظ http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد آشنا دیوانه است می روم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم می روم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزادباش گر چه تو تنها تر از ما می روی آرزو دارم ولی عاشق شوی آرزو دارم بفهمی درد را تلخی بر خوردهای سرد را...

باران بهاری جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:48 ب.ظ

مهسا جان رسیدن بخیر
خدا رو شکر که با انرژی مثبت برای یکسال دوری برگشتی.
خدا عزیزانت رو حقظ کنه.

ماریا جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 07:02 ب.ظ

رسیدنتون بخیر مهساجانم. امیدوارم روزهای خوبی درانتظارت باشه با انرژی ای که از سفرو عزیزانت گرفتی.

شیوا جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:57 ب.ظ

درود مهسا جان
رسیدن بخیر. چه خوب که اینقدر بهتون خوش گذشته. برگشتن همیشه سخته. من متوجه شدم که وقتی سفرم بیشتر از ٣ هفته می شه دیگه دلم می خواد که برای همیشه بمونم برای همین هم تازگی حداکثر ٣ هفته میمونم. دخترهای گلت رو ببوس

زیبا شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 06:00 ق.ظ

عزیزم انشاالله همیشه به سفر

سحر شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 10:36 ق.ظ

عزیزم رسیدنتون بخیر
ایشالا سفر بعدی به زودی جور میشه و دوباره میاید و از با هم بودنها لذت میبرید عزیزم:-*

azar سه‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 03:03 ب.ظ

Happy birthday Mahsa joon! Have a good one xxx

مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد